Wednesday, November 28, 2007

تبلیغات بانک ملت و رگ وطن پرستی آرش!!!

تبلیغ جدید بانک ملت را دیده اید ؟؟؟ همان که یک پارکینگ است و تعدادی ماشین در آن ؟؟؟ اگر دیده اید که خوب است ... اگر هم نه ... باز هم خوب است ....

خب یکی دو روز پیش برادر زاده بنده با هیجان از پخش تبلیغی برایم گفت و شباهت آن به یک کارتون بسیار زیبا ( با تکنولوژی بسیار بسیار بسیار بالا ) از یک کمپانی بسیار بسیار بسیار معظم .

تبلیغ متعلق بود به بانک ملت که طبق معمول بانکها ، بال بال می زد تا در این اوضاع نابسامان جیبی که ملت ( بانک ملت نه ... خود ملت!!!) دارند ، پولهایشان را مثلاً از گاوصندوق بیرون کشیده و به بانک بسپارند تا ماشینی چیزی ببرند ( اما بی خبرند که جیب ملت شده است مزرعه کِشتِ شپش ... )

تبلیغ را که دیدم ( امان از زیگیل بازیهای این پسر!!!) دلم خواست به دیوار ضربتی بزنم ( البته با سر!!!) چرا ؟؟؟ عرض می کنم :

تبلیغ تقلیدی بود از انیمیشن Cars از کمپانی Pixar ( این کارتون اگر نگوییم صد در صد اما نود و نه درصد آمریکایی است ). در آن کارتون ماشینهایی داشتیم که مخصوص مسابقات Nascar بودند و اصولاً داستان در فضای نسکار می چرخید . نسکار هم چیزی است که با نام آمریکا گره خورده ... البته انتظار ندارم که ماشینهای جایزه بانک ملت بابا کرم برقصند اما خب رگ وطن پرستی آدم می زند بالا دیگر ...

در این تبلیغ ، ماشینهایی که گویا منتظر قرعه کشی هستند ( یا چیزی شبیه این) البته بسیار پر چانه ، بصورت کامل کپی شده ی ماشینهای کارتون Cars هستند ، جز اینکه نوع ماشینها وطنی شده است ( چون اصولاً بانک ملت ماشین شورلت یا این چیزها که جایزه نمی دهد ) . من مانده ام این همه هنرمند و هنرور در این کشور نمی توانند کمی تلاش کنند تا لااقل زحمتشان اینگونه به هدر نرود ؟؟؟ آخر بنده خدا!!! تو که به این زیبایی Modeling کردی و Texturing کردی و از همه مهمتر Rendering ، آخر می نشستی شخصیت ها را هم می ساختی ... عجب حکایتی داریم ها ا ا ا .... ( البته با این اوضاعی که در ایران هست ، می ترسم نرم افزارهای مورد استفاده عزیزان هنرمند ما هم دزدی باشد ... خدا نکند!!!)

در هر صورت این تبلیغ نشان داد که ما روز بروز به خود باوری نزدیکتر می شویم و هم در امر کپی برداری از زحمت دیگران ( و وطنی ساختن آن) در حال پیشرفت هستیم و هم در ساخت انیمیشن کامپیوتری ( که این آخری خوب است!!!) ...

Tuesday, November 20, 2007

دختری که نگذاشتند الهه شود!!!

دو سال پیش در یک خانواده نسبتاً بی پول هندی ( روی این بخش بی پول تاکید می کنم!!!) از ایالت بیهار هندوستان ، دختری بدنیا آمد که ظاهری خاص داشت : چهار دست و چهار پا !!! بهمین خاطر هم اسمی خاص روی او گذاشتند : لاکشمی ....

این دختر را از آنجایی که چهار دست داشت ، بنوعی تجسد لاکشمی (Lakshmi) ، الهه ثروت ( و زیبایی و عشق و باروری !!!) می دانستند و به همین خاطر اسم دختر هم شد لاکشمی و مورد احترام عده ای از اهالی ( البته من نفهمیدم تکلیف چهار پای او چه شد .... لاکشمی اصلی دو پا دارد !!! )...

اما ظاهراً پدر و مادر لاکشمی که اتفاقاً کارگران ساده ای هستند ( و نه ثروتمند!!!)از اینکه او شباهتهایی به الهه ثروت ( یعنی لاکشمی ) دارد چندان راضی نبودند و ترجیح دادند دخترشان بجای اینکه مثلاً روی یک نیلوفر چهارزانو بنشیند و مردم برای او خم و راست شوند ، بطور عادی زندگی کند و احتمالاً تحصیل کند و حتی ازدواج نماید ...


هفته پیش بود که لاکشمی جراحی جداسازی سختی داشت تا از قل دیگر خود ( که در واقع دو دست و دوپای اضافی از آنِ او بود) جدا شود . دکترها اعلام کردند که عمل جراحی جدا سازی موفقیت آمیز بوده است.
در حقیقت دوقلوی دیگری که از ناحیه لگن به او متصل بوده ، در رحم مادر بطور ناقص رشد کرده و چنین حالتی را پیش آورده است. جنین زنده مانده اعضای جنین دیگه رو جذب کرده و در نهایت چیز ناقصی بوجود آمده با چهار دست و چهار پا . نا گفته نماند که چنین بهم پیوستگی بسیار نادر است چیزی حدود یک مورد در هر دویست هزار تولد.

نکته مهم و جالب برای من این بود که پدر و مادر لاکشمی ( و همینطور متخصصین ) تمام تلاش خود را کردند تا لاکشمی الهه نباشد و چیزی باشد مثل هزاران انسان عادی روی زمین!!!
بیشتر بدانیم:


Sunday, November 18, 2007

شهر فرشتگان جناب حاتمی کیا*

چندین و چند سال پیش فیلمی دیده بودم با نام City of Angels ( شهر فرشتگان) با بازی نیکلاس کیج . حلقه سبز جناب حاتمی کیا و تشابه برخی موارد این مجموعه با آن فیلم ( لااقل برای بنده) باعث شد که این مطلب را بنویسم ...

یکی از دلایلی که بنده را وادار به تماشای مجموعه حلقه سبز می کرد ، علاوه بر آن جناب کارگردان و آن فیلمبرداری زیبا و آن موسیقی دبش و آن جلوه های بصری رایانه ای از ماه و ابرها و انعکاس مهتاب بر دریا و ...( هرچند نصفه نیمه ) ، بی شک حسی بود که خصوصاً با دیدن آن روح سرگردان با آن لباسش و حرف زدنش با آن خانوم دکتر ( که البته نیمه دکتر است و مهم اینکه تنها اوست که روح قصه ما را می بیند و لاغیر !!!) در بنده ایجاد می کرد ، گویی جایی دیده ام این صحنه ها را ، آن روح با آن لباسش ، آن خانم دکتر ... آن لباس ... آن خانم دکتر ...آن لباس ... آن خانم دکتر .......

امشب ( بر پدر و مادر این فوتبال لعنت ... اَه) ، حین تماشای یکی از صحنه های حلقه سبز بود که ناگهان دوزاریم افتاد که این حس آَشنایی از کجا بر بنده عارض شده ... صحنه ای را بیاد آورید که روح قصه ما ( بعد از یک تحول دیگر با شنیدن صدای اذان ) بر جرثقیل مستقر بر بالای برج میلاد نشسته بود ... همینجا بود که ناگهان فیلم شهر فرشتگان به خاطرم آمد ... هرچند در آن فیلم ما با فرشتگان سر و کار داشتیم ( و البته فرشته آرتیست فیلم هم با روحها ) ، اما موضوع جالب ، تشابه ایده های آن فیلم با ایده های حلقه سبز است و خصوصاً تشابه شخصیت ست ( با بازی نیکلاس کیج ) و روح قصه حاتمی کیا : لباس ردا مانند ، دوست داشتن به نشستن در بلندترین مکان شهر ( ترجیحاً بالای یک جرثقیل) و از همه مهمتر سخن گفتن با یک خانم دکتر!!! ...
البته می توان حق داد به سازنده فیلم که چرا روح با یک خانم دکتر حرف می زند ... در فیلم شهر فرشتگان ، نیکلاس کیج مامور بردن ملت به آن دنیا بود ( البته از فرشته بودن راضی نبود و می خواست لمس کردن و حس کردن و این قبیل چیزها را تجربه کند ... بیچاره عاشق هم شده بود !!! ) و خانم دکتر مسئول نگه داشتن آنها در این دنیا ... همان نافهمی علم از عالم بالا ( فکر کنم!!!) اما سؤال بنده اینست : واقعاً نمی شد ایده دیگری جز اینها داد ؟؟؟ ( لابد نشده است دیگر ) ...

اگر فرصت شود دو پست مستقل خواهم داشت از برداشتهایم هم از حلقه سبز و هم از شهر فرشتگان ( خصوصاً این آخری پر است از ایده و حرف و این چیزها) ... با اینحال اجازه دهید نقد را به نسیه ندهیم و نقداً دو بخش که برای من جالب بوده ( واقعاً انتخاب سخته !!!) و بیاد دارم اینجا بیاورم :

مگی ( همان خانم دکتر) و تیم جراحی تلاش می کنند تا مریض را نجات دهند ، در همین حین یکی از تکنسینها به مگی میگه ( می گوید!!!) : مریض داره می ره ... مگی به ست ( که بالای سر مریض و در اتاق عمل هست و ظاهراً منتظر بردن مریض به آن دنیا ) ناگهان نگاه می کند و قاطع جواب می دهد :او هیچ جا نمی ره ....

یک بخش دیگر جایی هست که دختر بچه ای روی تخت بیمارستان هست و مادر و دکترها بالای سر او ، کمی آنطرف تر هم ست و روح بچه رو می بینیم ... او از ست می پرسه : شما خدا هستید ؟؟؟
ست : نه ... ست هستم
ب : کجا می ریم؟؟؟
س : خونه
ب : مامان هم می تونه با ما بیاد ؟؟؟
س: نه
ب: اون اصلاً نمی فهمه
س : به وقتش اون هم می فهمه

* در این پست بنده رکورد استفاده از (( آن )) را شکستم ... دقت کردید؟؟؟

Thursday, November 15, 2007

دود شدن در مدت بیست دقیقه!!!

دو سه روز پیش برای انجام کاری همراه با یکی از دوستان به شهرک صنعتی رفتیم. اصولاً در چنین محیط هایی که قرار می گیرم روحم به پرواز در می آید ، خلاصه یک حس شور شعفی در من ظاهر شده بود وصف ناپذیر .... آن روز بنده بسیار به آینده شغلی و زندگی خودم امیدوار بودم ...البته این احساس خوش آنچنان دوام نیاورد ...

موقع برگشتن از شهرک صنعتی ما با چند نفر همسفر شدیم : یکی که در جلو نشسته بود و هفتاد هشتاد سالی داشت ، دیگری هم که بنا به گفته خودش در زمان پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران سرباز بوده ( و نه این دوره را درست درک کرده و نه آن دوره را) و آخری هم خود جناب راننده . حتماً می دانید که اساسی ترین بحث های سیاسی در تاکسی ها و ماشینهای مسافری در می گیرد و بنده گمان می کنم نطفه بسیاری از انقلابات در همین تاکسی ها ایجاد شده است .... بگذریم .... .

آقای راننده شروع کرد به نالیدن از شهرک صنعتی و اینکه اکثر کارگاهها و کارخانه های موجود در آن ( بجز یک رادیاتورسازی !!!) نیمه فعال هستند ، توانایی پرداخت حقوق پرسنل خود را ندارند و در نتیجه آنان را اخراج می کند... همین سخنان راننده کافی بود تا یک بحث سه جانبه درست و درمان درباره سیاستهای اقتصادی ، اجتماعی و ... خصوصاً در زمان کنونی ( ریاست جمهوری جناب دکتر احمدی نژاد ) در فضایی به مساحت دو سه متر مربع در بگیرد. ما ( یعنی من و آن دوستم ) اصولاً سرمان برود ، در تاکسی ( یا ماشینهای مسافری) بحث سیاسی نمی کنیم و فقط بعنوان مستمع آزاد حرفها را از این گوش وارد و عجالتاً از گوش دیگر خارج می نماییم ...

خلاصه بحث به سهمیه بندی بنزین رسید و گرسنگی مردم ، اینکه کارتهای سوخت چینی هستند ، پیدا شدن لوله ای که یکسرش در ایران و سر دیگرش در ناکجا آباد بوده پس از بیست و هفت سال ( ظاهراً برای قاچاق گازوئیل به همان ناکجا آباد مورد استفاده قرار می گرفته است) ، خوفتن ( خوابیدن – به زبان گیلکی ) کشتیها در بنادر جنوب ، نبودن یک ماده اساسی که در ساخت شیشه نشکن مورد استفاده قرار می گیرد بدلیل تحریم آمریکا ، نالیدن یکی از این آقایان از اینکه چندین و چند جوان با انواع و اقسام لیسانس و فوق دیپلم دارد که جملگی بیکارند و او هنوز هم که هنوز است به آنها مواجب ( پول توجیبی )می دهد ، وجود چندین کافه و بار در حد فاصل رامسر تا رشت در زمان شاه ، بدبختی جوانان در حال حاضر، فساد ، مرگ ، درد ، زهرمار و کوفت و بلا و خلاصه همه چیز ....

بزبان ساده که بخواهم بگویم نتیجه همسفری با این آقایان این بود که روحیه ای را که طی چندین و چند روز و چه بسا چندین و چند ماه با بدبختی جمع و جور کرده بودم ظرف مدت بیست دقیقه دود شد و به هوا رفت ...

Wednesday, November 14, 2007

وزش تندباد : فقط محض اطلاع درختان !!!

از شما چه پنهان ، چند سالی است درختان هم سرکش شده اند و از برخی قوانین طبیعت سرپیچی می کنند و برای اینکه آنها سر براه شوند و مثل بچه آدمیزاد !!! به خواب زمستانی فرو روند ، کمی نیاز به کمک دارند ... باید یادشان انداخت که وظیفه شان چیست ...

همین دیروز بود که دیگر پائیز حسابی دست به کار شد و زمین و آسمان شهر ما را بهم دوخت ، تنها به این دلیل که به درختان حالی کند : " چه نشسته اید !!! تا چندی دیگر دیماه از راه می رسد همراه با برف و سوز و سرما ... پس برگهایتان را به دست باد بسپارید و آسوده بخواب فرو روید... به یک خواب زمستانی عمیق ... ". البته انسان در این مواقع اساساً کاری از دستش بر نمی آید و در این مورد هم مطابق معمول ، تنها نظاره کرد تا ببیند درختان چطور بر سقف ماشینها فرود می آیند ، سیمهای برق چگونه پاره می شوند* و از همه مهمتر سقفهای حلبی خانه های فقیر فقرا ( و ایضاً دیوارهای حلبی آنها !!!) چطور با باد هم نوا می شوند و از جا کنده می شوند و با آسمان می روند...

اما ظاهراً وزش تند باد دیروز در شهر ما تنها برای درختان مفید !!! نبوده است و برای انسانها هم فوایدی داشته ؛ مثلاً : مسئولین شهر یادشان آمد که با گذشت چندین و چند روز از پائیز هنوز درختان را ساماندهی نکرده اند ، ملت فهمیدند در شهر توریستی ما ( که گویا عروس شهرهای ایران هم هست !!! ) ، خانه هایی صد در صد با حلب نیم درصد وجود دارد ، فهمیدند سیستم برق رسانی شهر ما سیمهایی( کابلهایی ) دارد که بدلیل واقعه هولناک آن سال** آنقدر وصله و پینه دارد که با وزش نسیمی ملایم هم تکه و پاره می شود ( چه برسد به تند باد دیروز) ...

خلاصه تندباد و سونامی و زلزله مگر ما را بیدار کند از این خواب غفلت ....

* تند باد دیروز باعث شد که برق شهر مدتی برود
** منظور از واقعه هولناک ، بارش سهمگین برف در سال هشتاد و سه ( گمان کنم هشتاد و سه !!!) در شهر ما بود که طی آن عده زیادی کشته شدند و خسارات جانی و مالی بحدی بود که کارشناسان ( که از همین جا به همه آنان یک خدا قوت اساسی می گویم!!! ) قدرت تخریب آن را معادل یک زلزله حول و حوش هفت هشت ریشتر تخمین زده بودند. البته هیچ جا از تلفات انسانی سخنی به میان نیامد!!!

Tuesday, November 06, 2007

محرمیت و مجرمیت و حکایت تفاوت یک نقطه ای !!!

دیروز که به اتفاق خانواده به دورِ استخر* رفته بودیم ( کمی از غروب آنسوترو کمی از شبانگاهان این سو تر ) ، اتفاقی افتاد و منظره ای دیدم که گفتم شاید بد نباشد اینجا روایت کنم برایتان ...

دو سرباز گرز بدست ( از همانهایی که خیلی شبیه خیار چنبر صادراتی است !!!) در حال چرخ زدن بودند که ناگهان ایستادند و به دو جوان که از قضای روزگار یکی دختر و آن یکی پسر بود به اصطلاح خودمان گیر دادند . ما ( و البته من ) از آنجاییکه اصلاً فضول نیستیم ، قدمها را آهسته کردیم تا ببینیم بین این جفت ماشینِ گیر دادن ( منظور همان دوسرباز است ) و آن جفت قناری عاشق چه رد و بدل می شود. تا جاییکه گوش یخ زده من ( از شما چه پنهان هوا خیلی سرد بود) یاری کرد شنیدم که سرکار از دو جوان فوق الذکر گواهی مبنی بر محرمیت !!! در خواست کرد.و ظاهراً هم آن دو عقدنامه ای یا خلاصه گواهی در جیب خود نداشتند. کمی که گوش تیز کردم ، دیدم ( شنیدم !!!) که جوان گفت : " ما داریم پول جمع می کنیم که عروسی کنیم !!! " ... آن لحظه که این صحنه را دیدم وآن حرفها را شنیدم ، حقیقتاً نمی دانستم بخندم یا گریه کنم ، البته هم به حرف آن دو جوان خنده ام گرفت و هم به حال آنها گریه ام ....

واقعاً در عجبم که مافیای زنان بدکاره ( و همینطور مردان ... چه فرقی می کند!!! ) در این شهر ما به آسانی شلنگ تخته می اندازند و در سطح شهر با ماشین و بی ماشین ، مشتری جور می کنند و خانه های تیمی آباد است و با اینحال کسی به آنها کاری ندارد ( اگر هم داشته باشد اصولاً بازداشتگاه و زندانی وجود ندارد که آنان را در خود نگاه دارد !!! ) ، اما دو عدد جوان ساده و بی زبان که فقط و فقط آمده اند در یک تفرجگاه ( در جلوی چشم همه بدون هیچ خلاف عینی و ... !!! ) با هم قدم می زنند ، باید بازخواست شوند و در صورت ثابت نشدن محرمیت ، حکم مجرمیت شان صادر شود ... دنیا را می بینید ؟؟؟

* دورِ استخر : استخر یکی از تفریحگاه های جدی شهر ماست . در تواریخ آمده است که این استخر ، گودالی بوده که ظاهراً در زمان صفویه احداث شده و اکنون به این شکل کنونی در آمده است ... دورِ استخر هم معلوم است دیگر !!!

Monday, October 29, 2007

قتل عام دلفینها : یک مبارزه اساسی با دلفینهای قاتل !!!

این مطلب در واقع مکملی است برای پُست قبلی . من در این پُست پس از یک مقدمه نسبتاً طولانی به بیان آنچه در مورد کشته شدن اسرارآمیز دلفینها در خلیج فارس حدس می زنم می پردازم...

سالهاست که کشورهای قدر قدرت عالم ، تلاش می کنند تا طبیعت ( وجانوران) را برای مقاصد نظامی رام نمایند . دلفین و شیر دریایی و کوسه و حتی نهنگ های بِلوگا بهترین گزینه ها برای این کار هستند. تا جاییکه من اطلاع دارم در زمان جنگ ویتنام و حتی در جنگ جهانی دوم از جانواران تربیت شده نظیر دلفین برای انجام ماموریتهای خطرناک در جنگ استفاده می شده است.

نیروی دریایی آمریکا برنامه ای در رابطه با استفاده از پستانداران دریایی دارد که یکی از جالبترین نمونه هاست : دلفینها تعلیم داده می شوند تا در زیر آب و اطراف شناورها و خصوصاً بنادر به گشت زنی بپردازند و در صورت حس کردن مورد مشکوکی آنرا به تعلیم دهنده خود ( که بر روی آب در قایقی منتظر علامت دلفین است ) اطلاع دهد. مثلاً اگر دلفین در زیر آب با یک غواص دشمن مواجه شد سریعاً محل غواص را به مربی خود گزارش می دهد .به دلفین آموزش داده شده است تا در صورت مواجهه با غواص دشمن با جهشهایی از آب به بیرون بپرد تا دشمن با استفاده از بمب یا سلاحهای صوتی(چیزی که دلفین به آن بسیار حساس است) نتواند به آن صدمه ای بزند.در مواردی حتی به دلفین آموزش داده می شود تا ماسک هوای غواص را از دهان او بیرون آورد!!! و او را مجبور کند به سطح آب بیاید. نصب سلاح ، دوربین ، لیزر و حتی آمپول CO2 بر روی این جانوران برای حمله به دشمن هم امکان دارد. مین یابی ، تشخیص کشتی های خودی از دشمن ( از طریق تشخیص صدای موتور آنها ) و نصب مین و بمب بر روی شناور دشمن و ده ها مورد دیگر نشان می دهد که یک دلفین آموزش دیده چه کارهایی می تواند انجام دهد و چه خطراتی برای دشمن و چه مزیتهایی برای صاحبان خود دارد.

به عقیده بنده دلیل خودکشی !!! دلفینها می تواند یکی از این موارد باشد :

ایجاد یک لشکرکشی اساسی زیر آبی ( و شاید روی آبی ) از سوی کشورهای متخاصم با ایران که همین باعث شده تا چنین تاثیری خصوصا روی دلفینها داشته باشد ( همان خصوصیت امواج مافوق صوت) که البته این احتمال چیز تازه ای نیست و قبلاً در موردش ( در پُست قبلی ) نوشتم.

احتمال دیگر که از نظر من مهمتر است دست داشتن انسان در این کشتار است: مقابله با دلفینهای قاتل ( همان دلفینهای تعلیم دیده ای که بحثش را کردیم !!!) . از آنجاییکه این دلفینها هر جایی زیر آب می توانند باشند وبه هیچ گونه ای هم نمی توان آنها را از سایر دلفینها تمیز داد ، پس برای مقابله با آنها تنها یک راه باقی می ماند و آن چیزی نیست جز یک قتل عام اساسی و یک دلفین کشی تمام عیار . طوری که تر و خشک با هم بسوزند .این چیز جدیدی نیست ، در جنگ ایران و عراق ، آمریکا از چندین دلفین آموزش دیده در خلیج فارس برای نگهبانی از ناوهای خود استفاده می کرده است و نیروهای ایرانی که از این موضوع مطلع شده بودند سوار بر قایق موتوری و با مسلسل هر دلفینی را که مشاهده می کردند می کشتند. در حال حاضر هم گمان می کنم چنین وضعی پیش آمده :
ایران سعی در مقابله با دلفینهای قاتل دارد ، در ابتدا سعی کرده بطور دستی آنها را نابود کند ، ولی در مرحله بعد از چیزی برای تولید امواج مافوق صوتِ گمراه کننده استفاده کرده است تا دلفینها را وادار به خودکشی کند تا از این طریق دلفینهای مهاجم را هم نابود گرداند.

در آخر هم ممکن است عکس مطلب صحیح باشد : ایران چنین دلفینهایی در اختیار دارد ( که واقعاً هم دارد !!! ) که آنها را در خلیج فارس به ماموریت می فرستد و این آمریکاییها ( یا کلاً دشمن ) هستند که با استفاده از موارد گفته شده و برای مقابله با دلفینهای قاتل ایرانی ، به کشتار دلفینها می پردازند ...

شاید مطلب روشن شد ... خدا را چه دیدید....

Sunday, October 28, 2007

مرگ دلفینهای خلیج فارس و سیخونکِ آرش!!!
این پُست در مورد مرگ دلفینها یا همان خودکشی دلفینهاست که خودم شخصاً این عبارت آخر را بیشتر می پسندم ... قرار بود در همین یک پُست موضوع را تمام کنم اما از آنجایی که اعلام شده که قرار است ظاهراً فردا نتیجه نهایی برسی های انجام شده روی مرگ و میر دلفینها اعلام گردد تصمیم گرفتم موضوع اصلی ( که نظر شخصی بنده در مورد این موضوع است ) را فردا اعلام نمایم ... موضوع جالبی خواهد شد ...

اواخر شهریور ماه امسال بود که با ناز و غمزه خبر تلف شدن تعداد بسیار زیادی دلفین در سواحل خلیج فارس ( جاسک ) از رسانه ها پخش شد. گویا این جانوران بانمک و دوست داشتنی در یک اقدام جنون آمیز بطور دسته جمعی با آمدن به ساحل دست به خودکشی زده بودند.

بعد از پشت گوش انداختنهای بسیارِ مسئولین محترم و اعتراضات محدود دوست داران طبیعت در نهایت طبق معمول کمیته ای تشکیل شد تا علل وعوامل این رخداد معلوم شود.

هنوز مدتی نگذشته بود که همین چهار شنبه گذشته چیزی حول و حوش هفتاد – هشتاد دلفین دیگر هم به جمع دلفینهای خودکشی کننده اضافه شدند تا دیگر موضوع تبدیل به یک موضوع تاپ و عجیب - غریب گردد.

تا به امروز که بنده این سطور را می نگارم ( یعنی شنبه پنجم آبان هشتاد وشش )کمیته فوق الذکر ( و نیز کمیته های موازی دیگر) چندین و چند علت برای این موضوع پیشنهاد داده اند : از آلودگی نفتی و سهل انگاری نیروگاه برق بندر عباس گرفته تا تورِ صیادان و الی آخر.... .

هر چند هنوز نتیجه نهایی اعلام نشده است اما گویا نمونه برداری هایی صورت گرفته و عنقریب ( فردا به احتمال زیاد ) علت اصلی این موضوع اعلام گردد. ولی اجازه بدهید بنده هم سیخونکی به موضوع بزنم و یک فرضیه ارائه دهم. البته حتماً در پُست بعدی اینکار را خواهم کرد فقط یک مقدمه چینی کوچک :

یکی از خصوصیات عمده پستانداران دریایی ( نظیر نهنگ ها و همین دلفینها) قابلیتهای این جانوران در تشخیص امواج مافوق صوت است . اصلاً این جانوران از طریق تولید همین امواج است که کارهای مهمی نظیر جفت گیری را انجام می دهند. این یک بخش قضیه .
یکی از معماهایی که درباره این دسته از جانوران وجود دارد و هنوز هم که هنوز است بطور تمام و کمال حل نشده است چیزی است که به خودکشی دسته جمعی این جانوران مشهور است.چیزی نظیر مورد اخیر در جاسک. دانشمندان یکی از علتهای این موضوع را همین قدرت تشخیص امواج مافوق صوت می دانند. به برکت دعواهایی که بر سر نفت و این قبیل چیزها در خلیج فارس وجود دارد تعداد زیادی ناو و زیردریایی و امثالهم در خلیج فارس پرسه می زنند که اتفاقاً منابع اساسی تولید امواج مافوق صوت هستند( پروانه و موتور شناورهای تجاری و تفریحی و صیادی و ... را هم فراموش نکنید) . از آنجایی که امواج تولید شده توسط چنین وسایلی با آنچه که پستانداران دریایی تولید می کنند شباهت دارد ، جانور بخت برگشته که گمان می کند مثلاً جفت خود را یافته به دنبال منبع صدا می رود ، سیستم جهت یابی آن مختل می شود و سر از آبهای کم عمق در می آورد و بعد هم که گرفتار شدن در ساحل است و مرگ.

این یکی از دلایل موجه و تا حدودی پذیرفته شده در زمینه خودکشی این جانوران است و از قضایِ روزگار چیزی است که بنده در مجموعه علتهای ذکر شده توسط کارشناسان و مسئولین ندیده ام یا اگر هم اشاره ای به این موضوع شده در حد اشاره باقی مانده و زیر سیبیلی هم رد شده است و همین راهِ شک را بر من هموار کرد.


بیایید با هم شک کنیم :

روی بدن دلفینهایی که شهریور تلف شدند آثار زخم دیده می شد ، ولی روی بدن دلفینهایی که جدیداً در ساحل تلف شدند هیچ اثر زخمی دیده نشده ( یا کمتر بوده)

دلفینهایی که جدیداً در ساحل تلف شدند اصولاً متعلق به دریای عمان نبوده اند .

طبق گفته های کارشناسان تاثیر آلودگی زیست محیطی در مرگ دلفینها منتفی است.

دلفینهای با سن بالا معمولاً بطور طبیعی خودکشی می کنند ، ولی در بین دلفینهای تلف شده در جاسک نمونه های جوانتری هم دیده شده است.

محلی هایی که دلفینها را در ساحل دیده بودند برای نجات آنها اقدام کردند و بعضی از آنها را به آب برگرداندند ، ولی دلفینها در تصمیم خود برای خودکشی مصر بوده اند ، از دریا فرار کرده و خود را به ساحل انداخته اند.

علاوه بر دلفینها چند نهنگ هم تلف شده اند .( تور صیادی و نهنگ؟؟؟)


این مطلب در همینجا تمام می شود . پُست بعدی مربوط می شود به بیان احتمالات شخصی بنده برای مرگ دلفینها... در این پرشین گُلفِ ما چه می گذرد !!!! ... امان از آدم دوپا که این دلفین را هم برقص در آورده ...
این را هم ببینید ( لطفاً ):



Friday, October 26, 2007

سند منگوله دار یک قطعه ماه و یک گودال عظیم الحفره !!!

این مطلب یادبودی است برای مورچه خوار و آن اتوبوسِ جهانگردی معروفش ( یادتان هست که؟؟؟)

بنده یک برادرزاده ای دارم که پسر بچه مهربان و با ادب و البته باهوشی است ( بزنید به تخته لطفاً ) . این بچه مهربان و با ادب و تیزهوش ( به تخته زدید؟؟؟ ) چند وقتی است که صاحب یک تلسکوپ شده است. البته نه از آنهایی که کهکشانها را رصد می کند ؛ بلکه یک نمونه نسبتاً اسباب بازی که می تواند کره ماه ونهایتاً (با ضرب و زور ) یکی دوتا از سیاره های دور و بر ما را نشان بدهد.

البته من که در ابتدا چشمم آب نمی خورد این وسیله لوله ای شکل بتواند دوصد متر ( همان دویست متر خودمان ) آنطرف تر را هم نشان دهد با اصرار این برادرزاده از داخل چشمی به ماه نگریستم : خوب از حق که نگذریم یک چیزهایی دیده می شد . چاله چوله ها و این چیزها. در نهایت من که تا بحال بصورت real-time چاله چوله های ماه را ندیده بودم کمی تا قسمتی افسارم از هم گسیخت ...بگذریم.... .

در رصد های بعدی ، بنده یک قطعه زمینی روی ماه نشان کردم (یا بهتر بگوییم ، یک قطعه ماه!!! ) تا اگر روزی روزگاری این علم لاکردار پیشرفت تر کرد و این جیب لاکردار ما هم در همان راستا یک تکانهایی خورد ، آن قطعه زمین (یا همان قطعه ماه ) را تصاحب کنم و به مدد چند کارگر افغانی و یک بار آجر آنجا را بسازیم برای زن و بچه. خلاصه سرتان را بدرد نیاورم ، دیشب که این برادرزاده جانِ ما زیگیل شد تا برویم رصد شبانه ( قرص ماه هم نیمه تکمیل بود ) به آن منطقه نشان کرده نگریستم ، چشمتان روز بد نبیند : گودالی عظیم الحفره در ماه ایجاد شده بود البته به مرکزیت قطعه زمین بنده !!! که ظاهراً ناشی از تصادم یک جسم شهاب سنگ گونه با زمینِ بنده بود. نمی دانم هر چند هزار سال یکبار روی این ماه چنین اتفاقاتی می افتد ، شما می دانید؟؟؟

Tuesday, October 09, 2007

یک اس ام اس فتوحیانه
طرح تعویض خانومهای فرسوده و سن بالا آغاز شد قدسی بده هستی بگیر

Saturday, October 06, 2007

بازهم آمدم
معمولاً زمانیکه این پرانتز مدتی خاک می خورد و بعد دوباره سر و کله من پیدا می شود تا فوتی بر آن بدمم و گردی از چهره اش بتکانم ، مجبورم برای اتصال دو بخش جدا افتاده پُستها و پر کردن فاصله بین دو پست کمی آه و ناله سر دهم
دیر به دیر آپ شدن این وبلاگ مادر مرده هیچ دلیلی ندارد جز اینکه آرش خانِ پرانتز نویس قدری سهل انگار است و چشمانش رو به حقایق بسته و البته کمی بد شانس و از همه مهمتر اینکه هیچ بماند
بعضی وقتها که پیش خودم فکر می کنم می بینم در این دنیای عریض و طویل هیچ چیز جالب و دندانگیری وجود ندارد که بنده در موردش دو خط بنویسم چه در اینجا چه بر کناره روزنامه یا بر روی دیوار یا هر جایی که قابلیت نوشتن داشته باشد .از چه بنویسم : از خودم و پیله ای که بدور خود تنیده ام ؟؟؟ از عشق و زندگی ؟؟؟ از سیاست و مردگی ؟؟؟ از چیزهایی که دود شدند و رفتند و کاش دود شده بودند؟؟؟ از رنگ و نقش ونور آسمان؟؟؟ از چه؟؟؟

Friday, September 14, 2007

خاطرات بیست سال پیش روی مبل
بعضی اوقات اتفاقات جالبی رخ می دهد و یکی از این اتفاقات همین چهارشنبه برای من ( و ایضاً خانواده ) رخ داد و چه رخ دادی جالبتر از اینکه خاطرات گذشته انسان در خانه اش را بزند و روی مبل بنشیند و با او سخن بگوید یک پرتاب به گذشته اساسی

ما یه دوست خانوادگی داشتیم که بسیاری از خاطرات دوران بچگی من بطوری با این دوست خانوادگی گره خورده . اگر بخوام کامل توضیح بدم ، یکی از برادرهای من یه دوستی داشت که با هم رفت و آمد داشتن . همین باعث شد که رفت و آمد بین دو خانواده ایجاد بشه : مادرها با هم دوستان خوب بشن ، دخترها ( که همکلاسی بودند و نه دوستان صمیمی ) صمیمی تر بشن و ته تغاریهای دو خانواده ( بنده و بیژن کوچولوی اونها) هم با هم یه جورایی دوست بشن . در تواریخ آمده که این خانوم ، زمانیکه بنده به دنیا آمدم میامده خونه وسر و صدا می کرده بالای سر من ، با این تفکر که نوزاد کوچولو ( یعنی بنده ) بچه پر سر صدا و شلوغی بشه که البته بنظر میاد شکست خورده ( شاید هم نخورده ). ولی این خانواده زمانیکه من حدوداً پنج ساله بودم کوچ کردند و از شهر ما رفتند.

در این مدت تقریبی بیست ساله همیشه این خانوم بصورت یه تصویر نیمه روشن اون گوشه ذهن من خاک می خورد تا اینکه همین دیشب بطور خیلی غیر منتظره با خبر شدیم که بعد از بیست سال با دخترش و دامادش و البته نوه اش برگشته و تونسته ما رو پیدا کنه ومی خواد بیاد ما رو ببینه . ظاهراٌ توی سه روزی که اینجا آمده یکی یکی دنبال دوستان قدیمی گشته و از اونجاییکه توی این مدت شهر ما و همینطور مردمانش پوست انداختن پیدا کردن گذشته کمی سخت شده . خلاصه ما رو پیدا کرد و به منزل ما آمد. کار خدا رو می بینید . یه حس عجیبی بود دوست قدیمی مادر من و مادر همبازی من بعد از سالها دوباره آمده بود. یه حسی بود که نمی شه توصیفش کرد انگار خاطرات کودکی من و بیست سال پیش دیشب زنگ خونه رو زد گل آورد و نشست روی مبل میشه گفت هیچ تغییری نکرده بود .
خلاصه بگم این جریان واسه من مثل یه جور پرتاب به گذشته بود. می بینید چه دنیای کوچکی داریم؟؟؟

Thursday, August 16, 2007


نامه ای به متولد ماه مرداد

سلام ، به هر ترتیبی بود آمدم ، قراری با خودم دارم و به هر ترتیبی باید به آن عمل کنم . این کار مرا خشنود می کند ، اما تو را نمی دانم ، خودخواهم نه؟؟؟

دوسال پیش از یک احساس ناگفته گفتم. احساسی که کمی ناپخته بود ، با اینحال بود . وجود این احساس وجود یک زندگی بود و درست یا نادرست آنرا با تمام وجودم حس می کردم . و تمام اینها را در چنین روزی نوشتم .

سال پیش نوشتم که باید شکر کنی ، چون خداوند فرصت زندگی به توعطا کرد ، این فرصت زندگی را هم در همین مرداد به تو عطا کرد.
سال پیش نوشتم که باید جشن تولد تو ( و همه ما ، فرقی هم ندارد ) یک جشن شکرگزاری باشد از کسی که می گویند در آسمانها جای دارد ، همو که همه ما می شناسیمش. اینها را هم در چنین روزی نوشتم.

امروز هم می نویسم و می گویم که معتقدم باید این روز را جشن گرفت و بایدسپاس گفت ، چون روز تولد تو روز آغاز حضورت در میان خاکیان است ، حضور در این هستی ، حضور روی زمین ، زمینی که از خیلی بالاتر ها شبیه یک سیب است . و این شبیه سیب بودن هم حکایتی دارد. چه تشابه عجیبی هست بین زمین و زندگی. چه تشابه عجیبی هست بین زندگی و سیب . البته اگر از خیلی بالاتر به آن نگاه کنیم.

می دانم و می دانی که دنیا بیرحم است ، می دانم و می دانی که خونخواران وحشی دارد ، می دانم و می دانی که باید موجوات معصوم را از شر موجودات پلید رهانید ، می دانم و می دانی که عاشق بودن در این روزگار سخت است و شاید هم اگر کسی ادعای عشق کند به آتش کینه و تمسخر می سوزانندش ، همه را ، هم من می دانم و هم تو بهتر از من می دانی ، اما کاش می شد دنیا را از خیلی بالاترها دید ، آن موقع است که می شود آن سیب گلاب را با تمام زیباییها و پاکی هایش دید و با لذت تمام گازش زد و پلیدیها را گذاشت برای اهلش .

Tuesday, August 14, 2007

بازگشت به وطن !!!

اگر عبارت " یادداشتهای یک انسان چپ دست " برای شما آشناست ، به احتمال قریب به یقین مدتی پیش به قدمت چند ماه ، به وبلاگی سر زده اید که این عبارت بر پیشانی آن بوده است. وبلاگی به کسر پ ( و نه به فتح پ ) .

درست و درمان بخاطر ندارم که پرانتز دات میهن بلاگ دات کام دقیقاً از چه زمانی بروز نشده است ، شاید یکی دو ماه ، بلکه هم بیشتر . از شما چه پنهان که گاهی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار می افتند تا تمام امور دنیوی و غیر دنیوی آدمی معلق بماند بین زمین و آسمان و این به پرانتز و پرانتز نویسی بنده هم سرایت کرده است .

از عوامل گونه گونی که در سر راه این پرانتز نویسی بروز کرده است مهمترینشان همان مشکلی است که شاید شما هم به آن پی برده باشید . اگر سری به آدرس وبلاگ بیاندازید با جنازه ای روبرو می شوید که در آن آخرین پست ها را بصورتی بی رنگ و لعاب مشاهده خواهید کرد و امکان نظر دادن و حتی دسترسی به مطالب گذشته ممکن نمی باشد. البته این مشکل را که برای پرانتز و صدها وبلاگ از این دست روی داده است ، به خرابی یک هارد ( گمان می کنم در سرزمین یانکی ها) نسبت می دهند ( این را خود میهن بلاگی ها گفته اند ) .. راست و دروغش بر گردن خودشان ولی در حال حاضر صلاح این بود که بار و بندیل را ببندیم و از میهن بلاگ به موطن پرانتز ، یعنی همین بلاگر خودمان کوچ کنیم.
من یاد بتازگی آموخته ام که " انسان باید هر پیشامد ( یا هر موجود بدی ) را به نفع خود تبدیل به خوب نماید و خیر " . معتقدم که از همین راه می توان پیشرفتی بسوی آدمیت داشت. شاید بتوان همین قانون را در مورد پرانتز هم اجرا کرد .