Friday, September 14, 2007

خاطرات بیست سال پیش روی مبل
بعضی اوقات اتفاقات جالبی رخ می دهد و یکی از این اتفاقات همین چهارشنبه برای من ( و ایضاً خانواده ) رخ داد و چه رخ دادی جالبتر از اینکه خاطرات گذشته انسان در خانه اش را بزند و روی مبل بنشیند و با او سخن بگوید یک پرتاب به گذشته اساسی

ما یه دوست خانوادگی داشتیم که بسیاری از خاطرات دوران بچگی من بطوری با این دوست خانوادگی گره خورده . اگر بخوام کامل توضیح بدم ، یکی از برادرهای من یه دوستی داشت که با هم رفت و آمد داشتن . همین باعث شد که رفت و آمد بین دو خانواده ایجاد بشه : مادرها با هم دوستان خوب بشن ، دخترها ( که همکلاسی بودند و نه دوستان صمیمی ) صمیمی تر بشن و ته تغاریهای دو خانواده ( بنده و بیژن کوچولوی اونها) هم با هم یه جورایی دوست بشن . در تواریخ آمده که این خانوم ، زمانیکه بنده به دنیا آمدم میامده خونه وسر و صدا می کرده بالای سر من ، با این تفکر که نوزاد کوچولو ( یعنی بنده ) بچه پر سر صدا و شلوغی بشه که البته بنظر میاد شکست خورده ( شاید هم نخورده ). ولی این خانواده زمانیکه من حدوداً پنج ساله بودم کوچ کردند و از شهر ما رفتند.

در این مدت تقریبی بیست ساله همیشه این خانوم بصورت یه تصویر نیمه روشن اون گوشه ذهن من خاک می خورد تا اینکه همین دیشب بطور خیلی غیر منتظره با خبر شدیم که بعد از بیست سال با دخترش و دامادش و البته نوه اش برگشته و تونسته ما رو پیدا کنه ومی خواد بیاد ما رو ببینه . ظاهراٌ توی سه روزی که اینجا آمده یکی یکی دنبال دوستان قدیمی گشته و از اونجاییکه توی این مدت شهر ما و همینطور مردمانش پوست انداختن پیدا کردن گذشته کمی سخت شده . خلاصه ما رو پیدا کرد و به منزل ما آمد. کار خدا رو می بینید . یه حس عجیبی بود دوست قدیمی مادر من و مادر همبازی من بعد از سالها دوباره آمده بود. یه حسی بود که نمی شه توصیفش کرد انگار خاطرات کودکی من و بیست سال پیش دیشب زنگ خونه رو زد گل آورد و نشست روی مبل میشه گفت هیچ تغییری نکرده بود .
خلاصه بگم این جریان واسه من مثل یه جور پرتاب به گذشته بود. می بینید چه دنیای کوچکی داریم؟؟؟

No comments: