صندلی من و گربه بی تربیت !!!
بنده صندلی سبزی داشتم که سالها به من خدمت می کرد ، همین چند وقت پیش زهوارش در رفت و بنا بر مصلحتهایی شوتش کردم یک گوشه ای از حیاط تا در تنهایی و بیماری روزگار پایانی عمرش را بگذراند ... اما ...
صندلی میز کامپیوترم بود و عزیز کرده ، ساعتها همراهم بود و با کمک همو بود که می توانستم از کامی ( PCام را عرض می کنم ) استفاده کنم و مطالعه کنم و گهگداری چیزی را لحیم کنم .... خلاصه شب و روز کمک حالم بود و بقول معروف رفیق شفیق هم بودیم و یار گرمابه و گلستان ( البته راستش را بخواهید نه دیگر به این شدت ... آخر مگر می شود با صندلی رفت حمام ؟؟؟ یک حرفهایی می زنم ها !!!! ) ... اصولاً کسی حق نداشت نگاه چپ به او بکند و با اینکه صندلی بود ولی شخصیت خاص خودش را داشت و اصلاً کلاس خاصی داشت ... گویی روح یک مبل خوش استیل ، کمپلت در او حلول کرده بود ... این شمه ای از صندلی بنده ...
حالا بشنوید از حال و روزش ... امروز که برای یک امر فیزیولوژی از حیاط عبور می کردم بین راه چشمم افتاد به یک گربه بی تربیت که روی دوست عزیزم داشت چرت می زد (فقط آگاه باشید که تاریخ عکس مال امروز است و اشتباهاً در پست سه شنبه آپلود شد !!! ) .... صندلی که روزگاری همنشین کامپیوتر و همنشین یک میز کامپیوتر از همه مهمتر همنشین کاربر آن کامپیوتر بود و کسی جرأت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو ( یا هر چیز دیگری ) است ، حالا شده چُرتکده یک گربه گربه سان زبان نفهم ... حالا که به اینجا رسیدیم بگذارید کمی از گربه ها برایتان بگویم و از نظریه من در مورد این موجودات ...
بنده معتقدم که گربه فقط یک زبان را می فهمد و آنهم زبان لنگه کفش است ، آنهم لنگه کفشی که با سرعت اولیه مناسب و با زاویه مناسب به سمتش پرتاب شود ... یاد آن دوران طلایی بخیر که گربه ها آسایش نداشتند از دست من ... همینطور دمپایی بود و کفش که به پک و پهلویشان می خورد ... با همین دمپایی بود که بطور اساسی داشتم منقطع النسلشان می کردم و آخ حال می داد !!! ولی چندین دوره میانجی گری و نصیحت سایرین باعث شد آتش بس یکطرفه اعلام کنم و مدتی به این جانوران امان دهم ... حاصلش چه شد ؟؟؟ این شد که راحت عبور و مرور کردند از حیاطمان ... پشت در انباری خانواده تشکیل دادند و پشت در اتاقمان زاد و ولد کردند و حالا نسل سومشان روی جنازه صندلی من چرت عصرانه می زند ...
فعلاً حرف دیگری ندارم برای گفتن ... اعصابم خراب است ...
بنده صندلی سبزی داشتم که سالها به من خدمت می کرد ، همین چند وقت پیش زهوارش در رفت و بنا بر مصلحتهایی شوتش کردم یک گوشه ای از حیاط تا در تنهایی و بیماری روزگار پایانی عمرش را بگذراند ... اما ...
صندلی میز کامپیوترم بود و عزیز کرده ، ساعتها همراهم بود و با کمک همو بود که می توانستم از کامی ( PCام را عرض می کنم ) استفاده کنم و مطالعه کنم و گهگداری چیزی را لحیم کنم .... خلاصه شب و روز کمک حالم بود و بقول معروف رفیق شفیق هم بودیم و یار گرمابه و گلستان ( البته راستش را بخواهید نه دیگر به این شدت ... آخر مگر می شود با صندلی رفت حمام ؟؟؟ یک حرفهایی می زنم ها !!!! ) ... اصولاً کسی حق نداشت نگاه چپ به او بکند و با اینکه صندلی بود ولی شخصیت خاص خودش را داشت و اصلاً کلاس خاصی داشت ... گویی روح یک مبل خوش استیل ، کمپلت در او حلول کرده بود ... این شمه ای از صندلی بنده ...
حالا بشنوید از حال و روزش ... امروز که برای یک امر فیزیولوژی از حیاط عبور می کردم بین راه چشمم افتاد به یک گربه بی تربیت که روی دوست عزیزم داشت چرت می زد (فقط آگاه باشید که تاریخ عکس مال امروز است و اشتباهاً در پست سه شنبه آپلود شد !!! ) .... صندلی که روزگاری همنشین کامپیوتر و همنشین یک میز کامپیوتر از همه مهمتر همنشین کاربر آن کامپیوتر بود و کسی جرأت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو ( یا هر چیز دیگری ) است ، حالا شده چُرتکده یک گربه گربه سان زبان نفهم ... حالا که به اینجا رسیدیم بگذارید کمی از گربه ها برایتان بگویم و از نظریه من در مورد این موجودات ...
بنده معتقدم که گربه فقط یک زبان را می فهمد و آنهم زبان لنگه کفش است ، آنهم لنگه کفشی که با سرعت اولیه مناسب و با زاویه مناسب به سمتش پرتاب شود ... یاد آن دوران طلایی بخیر که گربه ها آسایش نداشتند از دست من ... همینطور دمپایی بود و کفش که به پک و پهلویشان می خورد ... با همین دمپایی بود که بطور اساسی داشتم منقطع النسلشان می کردم و آخ حال می داد !!! ولی چندین دوره میانجی گری و نصیحت سایرین باعث شد آتش بس یکطرفه اعلام کنم و مدتی به این جانوران امان دهم ... حاصلش چه شد ؟؟؟ این شد که راحت عبور و مرور کردند از حیاطمان ... پشت در انباری خانواده تشکیل دادند و پشت در اتاقمان زاد و ولد کردند و حالا نسل سومشان روی جنازه صندلی من چرت عصرانه می زند ...
فعلاً حرف دیگری ندارم برای گفتن ... اعصابم خراب است ...
1 comment:
آرش جان تو جقدر با گربه ها بدی...این بیچاره گربه های ایرانی که اینقدر لاغر و ناتوانن که به کسی کاری ندارن . گربه های آلمانی که نگو گربه بگو خرس ...نمیدونم این غداهای بدبویی که اینجا به هزار نوع جامد و مایع و گاز براشون به فروش میره آنچنان پروارشون کرده که اصلا باورش سخته که گربه هم میتونه اینگونه غول پیکر باشه . البته کبوترها شون هم همیطور ولی خوب تعریف نمیکنم چون الان داشتیم حرف گربه رو میزدیم . من از گربه ها خوشم نمیاد ولی بدم هم نمیاد . بچه که بودم یک حوض آبی رنگ گوشه حیاطمون داشتیم که هر چند وقت یکبار یک گربه توش میافتاد و جنازه اش رو بیرون میاوردیم و من یادمه که پدرم هم به این خاطر به ما میگفت که اگر دیدیم با لنگه کفش بزنیم البته برای نجات جانشون از آب حوض ...حالا تو چرا با این گربه طفلک بدی , خوب اقلا صندلی سبز رنگت رو از تنهایی در آورده . سبز باشی .
Post a Comment