Wednesday, November 28, 2007

تبلیغات بانک ملت و رگ وطن پرستی آرش!!!

تبلیغ جدید بانک ملت را دیده اید ؟؟؟ همان که یک پارکینگ است و تعدادی ماشین در آن ؟؟؟ اگر دیده اید که خوب است ... اگر هم نه ... باز هم خوب است ....

خب یکی دو روز پیش برادر زاده بنده با هیجان از پخش تبلیغی برایم گفت و شباهت آن به یک کارتون بسیار زیبا ( با تکنولوژی بسیار بسیار بسیار بالا ) از یک کمپانی بسیار بسیار بسیار معظم .

تبلیغ متعلق بود به بانک ملت که طبق معمول بانکها ، بال بال می زد تا در این اوضاع نابسامان جیبی که ملت ( بانک ملت نه ... خود ملت!!!) دارند ، پولهایشان را مثلاً از گاوصندوق بیرون کشیده و به بانک بسپارند تا ماشینی چیزی ببرند ( اما بی خبرند که جیب ملت شده است مزرعه کِشتِ شپش ... )

تبلیغ را که دیدم ( امان از زیگیل بازیهای این پسر!!!) دلم خواست به دیوار ضربتی بزنم ( البته با سر!!!) چرا ؟؟؟ عرض می کنم :

تبلیغ تقلیدی بود از انیمیشن Cars از کمپانی Pixar ( این کارتون اگر نگوییم صد در صد اما نود و نه درصد آمریکایی است ). در آن کارتون ماشینهایی داشتیم که مخصوص مسابقات Nascar بودند و اصولاً داستان در فضای نسکار می چرخید . نسکار هم چیزی است که با نام آمریکا گره خورده ... البته انتظار ندارم که ماشینهای جایزه بانک ملت بابا کرم برقصند اما خب رگ وطن پرستی آدم می زند بالا دیگر ...

در این تبلیغ ، ماشینهایی که گویا منتظر قرعه کشی هستند ( یا چیزی شبیه این) البته بسیار پر چانه ، بصورت کامل کپی شده ی ماشینهای کارتون Cars هستند ، جز اینکه نوع ماشینها وطنی شده است ( چون اصولاً بانک ملت ماشین شورلت یا این چیزها که جایزه نمی دهد ) . من مانده ام این همه هنرمند و هنرور در این کشور نمی توانند کمی تلاش کنند تا لااقل زحمتشان اینگونه به هدر نرود ؟؟؟ آخر بنده خدا!!! تو که به این زیبایی Modeling کردی و Texturing کردی و از همه مهمتر Rendering ، آخر می نشستی شخصیت ها را هم می ساختی ... عجب حکایتی داریم ها ا ا ا .... ( البته با این اوضاعی که در ایران هست ، می ترسم نرم افزارهای مورد استفاده عزیزان هنرمند ما هم دزدی باشد ... خدا نکند!!!)

در هر صورت این تبلیغ نشان داد که ما روز بروز به خود باوری نزدیکتر می شویم و هم در امر کپی برداری از زحمت دیگران ( و وطنی ساختن آن) در حال پیشرفت هستیم و هم در ساخت انیمیشن کامپیوتری ( که این آخری خوب است!!!) ...

Tuesday, November 20, 2007

دختری که نگذاشتند الهه شود!!!

دو سال پیش در یک خانواده نسبتاً بی پول هندی ( روی این بخش بی پول تاکید می کنم!!!) از ایالت بیهار هندوستان ، دختری بدنیا آمد که ظاهری خاص داشت : چهار دست و چهار پا !!! بهمین خاطر هم اسمی خاص روی او گذاشتند : لاکشمی ....

این دختر را از آنجایی که چهار دست داشت ، بنوعی تجسد لاکشمی (Lakshmi) ، الهه ثروت ( و زیبایی و عشق و باروری !!!) می دانستند و به همین خاطر اسم دختر هم شد لاکشمی و مورد احترام عده ای از اهالی ( البته من نفهمیدم تکلیف چهار پای او چه شد .... لاکشمی اصلی دو پا دارد !!! )...

اما ظاهراً پدر و مادر لاکشمی که اتفاقاً کارگران ساده ای هستند ( و نه ثروتمند!!!)از اینکه او شباهتهایی به الهه ثروت ( یعنی لاکشمی ) دارد چندان راضی نبودند و ترجیح دادند دخترشان بجای اینکه مثلاً روی یک نیلوفر چهارزانو بنشیند و مردم برای او خم و راست شوند ، بطور عادی زندگی کند و احتمالاً تحصیل کند و حتی ازدواج نماید ...


هفته پیش بود که لاکشمی جراحی جداسازی سختی داشت تا از قل دیگر خود ( که در واقع دو دست و دوپای اضافی از آنِ او بود) جدا شود . دکترها اعلام کردند که عمل جراحی جدا سازی موفقیت آمیز بوده است.
در حقیقت دوقلوی دیگری که از ناحیه لگن به او متصل بوده ، در رحم مادر بطور ناقص رشد کرده و چنین حالتی را پیش آورده است. جنین زنده مانده اعضای جنین دیگه رو جذب کرده و در نهایت چیز ناقصی بوجود آمده با چهار دست و چهار پا . نا گفته نماند که چنین بهم پیوستگی بسیار نادر است چیزی حدود یک مورد در هر دویست هزار تولد.

نکته مهم و جالب برای من این بود که پدر و مادر لاکشمی ( و همینطور متخصصین ) تمام تلاش خود را کردند تا لاکشمی الهه نباشد و چیزی باشد مثل هزاران انسان عادی روی زمین!!!
بیشتر بدانیم:


Sunday, November 18, 2007

شهر فرشتگان جناب حاتمی کیا*

چندین و چند سال پیش فیلمی دیده بودم با نام City of Angels ( شهر فرشتگان) با بازی نیکلاس کیج . حلقه سبز جناب حاتمی کیا و تشابه برخی موارد این مجموعه با آن فیلم ( لااقل برای بنده) باعث شد که این مطلب را بنویسم ...

یکی از دلایلی که بنده را وادار به تماشای مجموعه حلقه سبز می کرد ، علاوه بر آن جناب کارگردان و آن فیلمبرداری زیبا و آن موسیقی دبش و آن جلوه های بصری رایانه ای از ماه و ابرها و انعکاس مهتاب بر دریا و ...( هرچند نصفه نیمه ) ، بی شک حسی بود که خصوصاً با دیدن آن روح سرگردان با آن لباسش و حرف زدنش با آن خانوم دکتر ( که البته نیمه دکتر است و مهم اینکه تنها اوست که روح قصه ما را می بیند و لاغیر !!!) در بنده ایجاد می کرد ، گویی جایی دیده ام این صحنه ها را ، آن روح با آن لباسش ، آن خانم دکتر ... آن لباس ... آن خانم دکتر ...آن لباس ... آن خانم دکتر .......

امشب ( بر پدر و مادر این فوتبال لعنت ... اَه) ، حین تماشای یکی از صحنه های حلقه سبز بود که ناگهان دوزاریم افتاد که این حس آَشنایی از کجا بر بنده عارض شده ... صحنه ای را بیاد آورید که روح قصه ما ( بعد از یک تحول دیگر با شنیدن صدای اذان ) بر جرثقیل مستقر بر بالای برج میلاد نشسته بود ... همینجا بود که ناگهان فیلم شهر فرشتگان به خاطرم آمد ... هرچند در آن فیلم ما با فرشتگان سر و کار داشتیم ( و البته فرشته آرتیست فیلم هم با روحها ) ، اما موضوع جالب ، تشابه ایده های آن فیلم با ایده های حلقه سبز است و خصوصاً تشابه شخصیت ست ( با بازی نیکلاس کیج ) و روح قصه حاتمی کیا : لباس ردا مانند ، دوست داشتن به نشستن در بلندترین مکان شهر ( ترجیحاً بالای یک جرثقیل) و از همه مهمتر سخن گفتن با یک خانم دکتر!!! ...
البته می توان حق داد به سازنده فیلم که چرا روح با یک خانم دکتر حرف می زند ... در فیلم شهر فرشتگان ، نیکلاس کیج مامور بردن ملت به آن دنیا بود ( البته از فرشته بودن راضی نبود و می خواست لمس کردن و حس کردن و این قبیل چیزها را تجربه کند ... بیچاره عاشق هم شده بود !!! ) و خانم دکتر مسئول نگه داشتن آنها در این دنیا ... همان نافهمی علم از عالم بالا ( فکر کنم!!!) اما سؤال بنده اینست : واقعاً نمی شد ایده دیگری جز اینها داد ؟؟؟ ( لابد نشده است دیگر ) ...

اگر فرصت شود دو پست مستقل خواهم داشت از برداشتهایم هم از حلقه سبز و هم از شهر فرشتگان ( خصوصاً این آخری پر است از ایده و حرف و این چیزها) ... با اینحال اجازه دهید نقد را به نسیه ندهیم و نقداً دو بخش که برای من جالب بوده ( واقعاً انتخاب سخته !!!) و بیاد دارم اینجا بیاورم :

مگی ( همان خانم دکتر) و تیم جراحی تلاش می کنند تا مریض را نجات دهند ، در همین حین یکی از تکنسینها به مگی میگه ( می گوید!!!) : مریض داره می ره ... مگی به ست ( که بالای سر مریض و در اتاق عمل هست و ظاهراً منتظر بردن مریض به آن دنیا ) ناگهان نگاه می کند و قاطع جواب می دهد :او هیچ جا نمی ره ....

یک بخش دیگر جایی هست که دختر بچه ای روی تخت بیمارستان هست و مادر و دکترها بالای سر او ، کمی آنطرف تر هم ست و روح بچه رو می بینیم ... او از ست می پرسه : شما خدا هستید ؟؟؟
ست : نه ... ست هستم
ب : کجا می ریم؟؟؟
س : خونه
ب : مامان هم می تونه با ما بیاد ؟؟؟
س: نه
ب: اون اصلاً نمی فهمه
س : به وقتش اون هم می فهمه

* در این پست بنده رکورد استفاده از (( آن )) را شکستم ... دقت کردید؟؟؟

Thursday, November 15, 2007

دود شدن در مدت بیست دقیقه!!!

دو سه روز پیش برای انجام کاری همراه با یکی از دوستان به شهرک صنعتی رفتیم. اصولاً در چنین محیط هایی که قرار می گیرم روحم به پرواز در می آید ، خلاصه یک حس شور شعفی در من ظاهر شده بود وصف ناپذیر .... آن روز بنده بسیار به آینده شغلی و زندگی خودم امیدوار بودم ...البته این احساس خوش آنچنان دوام نیاورد ...

موقع برگشتن از شهرک صنعتی ما با چند نفر همسفر شدیم : یکی که در جلو نشسته بود و هفتاد هشتاد سالی داشت ، دیگری هم که بنا به گفته خودش در زمان پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران سرباز بوده ( و نه این دوره را درست درک کرده و نه آن دوره را) و آخری هم خود جناب راننده . حتماً می دانید که اساسی ترین بحث های سیاسی در تاکسی ها و ماشینهای مسافری در می گیرد و بنده گمان می کنم نطفه بسیاری از انقلابات در همین تاکسی ها ایجاد شده است .... بگذریم .... .

آقای راننده شروع کرد به نالیدن از شهرک صنعتی و اینکه اکثر کارگاهها و کارخانه های موجود در آن ( بجز یک رادیاتورسازی !!!) نیمه فعال هستند ، توانایی پرداخت حقوق پرسنل خود را ندارند و در نتیجه آنان را اخراج می کند... همین سخنان راننده کافی بود تا یک بحث سه جانبه درست و درمان درباره سیاستهای اقتصادی ، اجتماعی و ... خصوصاً در زمان کنونی ( ریاست جمهوری جناب دکتر احمدی نژاد ) در فضایی به مساحت دو سه متر مربع در بگیرد. ما ( یعنی من و آن دوستم ) اصولاً سرمان برود ، در تاکسی ( یا ماشینهای مسافری) بحث سیاسی نمی کنیم و فقط بعنوان مستمع آزاد حرفها را از این گوش وارد و عجالتاً از گوش دیگر خارج می نماییم ...

خلاصه بحث به سهمیه بندی بنزین رسید و گرسنگی مردم ، اینکه کارتهای سوخت چینی هستند ، پیدا شدن لوله ای که یکسرش در ایران و سر دیگرش در ناکجا آباد بوده پس از بیست و هفت سال ( ظاهراً برای قاچاق گازوئیل به همان ناکجا آباد مورد استفاده قرار می گرفته است) ، خوفتن ( خوابیدن – به زبان گیلکی ) کشتیها در بنادر جنوب ، نبودن یک ماده اساسی که در ساخت شیشه نشکن مورد استفاده قرار می گیرد بدلیل تحریم آمریکا ، نالیدن یکی از این آقایان از اینکه چندین و چند جوان با انواع و اقسام لیسانس و فوق دیپلم دارد که جملگی بیکارند و او هنوز هم که هنوز است به آنها مواجب ( پول توجیبی )می دهد ، وجود چندین کافه و بار در حد فاصل رامسر تا رشت در زمان شاه ، بدبختی جوانان در حال حاضر، فساد ، مرگ ، درد ، زهرمار و کوفت و بلا و خلاصه همه چیز ....

بزبان ساده که بخواهم بگویم نتیجه همسفری با این آقایان این بود که روحیه ای را که طی چندین و چند روز و چه بسا چندین و چند ماه با بدبختی جمع و جور کرده بودم ظرف مدت بیست دقیقه دود شد و به هوا رفت ...

Wednesday, November 14, 2007

وزش تندباد : فقط محض اطلاع درختان !!!

از شما چه پنهان ، چند سالی است درختان هم سرکش شده اند و از برخی قوانین طبیعت سرپیچی می کنند و برای اینکه آنها سر براه شوند و مثل بچه آدمیزاد !!! به خواب زمستانی فرو روند ، کمی نیاز به کمک دارند ... باید یادشان انداخت که وظیفه شان چیست ...

همین دیروز بود که دیگر پائیز حسابی دست به کار شد و زمین و آسمان شهر ما را بهم دوخت ، تنها به این دلیل که به درختان حالی کند : " چه نشسته اید !!! تا چندی دیگر دیماه از راه می رسد همراه با برف و سوز و سرما ... پس برگهایتان را به دست باد بسپارید و آسوده بخواب فرو روید... به یک خواب زمستانی عمیق ... ". البته انسان در این مواقع اساساً کاری از دستش بر نمی آید و در این مورد هم مطابق معمول ، تنها نظاره کرد تا ببیند درختان چطور بر سقف ماشینها فرود می آیند ، سیمهای برق چگونه پاره می شوند* و از همه مهمتر سقفهای حلبی خانه های فقیر فقرا ( و ایضاً دیوارهای حلبی آنها !!!) چطور با باد هم نوا می شوند و از جا کنده می شوند و با آسمان می روند...

اما ظاهراً وزش تند باد دیروز در شهر ما تنها برای درختان مفید !!! نبوده است و برای انسانها هم فوایدی داشته ؛ مثلاً : مسئولین شهر یادشان آمد که با گذشت چندین و چند روز از پائیز هنوز درختان را ساماندهی نکرده اند ، ملت فهمیدند در شهر توریستی ما ( که گویا عروس شهرهای ایران هم هست !!! ) ، خانه هایی صد در صد با حلب نیم درصد وجود دارد ، فهمیدند سیستم برق رسانی شهر ما سیمهایی( کابلهایی ) دارد که بدلیل واقعه هولناک آن سال** آنقدر وصله و پینه دارد که با وزش نسیمی ملایم هم تکه و پاره می شود ( چه برسد به تند باد دیروز) ...

خلاصه تندباد و سونامی و زلزله مگر ما را بیدار کند از این خواب غفلت ....

* تند باد دیروز باعث شد که برق شهر مدتی برود
** منظور از واقعه هولناک ، بارش سهمگین برف در سال هشتاد و سه ( گمان کنم هشتاد و سه !!!) در شهر ما بود که طی آن عده زیادی کشته شدند و خسارات جانی و مالی بحدی بود که کارشناسان ( که از همین جا به همه آنان یک خدا قوت اساسی می گویم!!! ) قدرت تخریب آن را معادل یک زلزله حول و حوش هفت هشت ریشتر تخمین زده بودند. البته هیچ جا از تلفات انسانی سخنی به میان نیامد!!!

Tuesday, November 06, 2007

محرمیت و مجرمیت و حکایت تفاوت یک نقطه ای !!!

دیروز که به اتفاق خانواده به دورِ استخر* رفته بودیم ( کمی از غروب آنسوترو کمی از شبانگاهان این سو تر ) ، اتفاقی افتاد و منظره ای دیدم که گفتم شاید بد نباشد اینجا روایت کنم برایتان ...

دو سرباز گرز بدست ( از همانهایی که خیلی شبیه خیار چنبر صادراتی است !!!) در حال چرخ زدن بودند که ناگهان ایستادند و به دو جوان که از قضای روزگار یکی دختر و آن یکی پسر بود به اصطلاح خودمان گیر دادند . ما ( و البته من ) از آنجاییکه اصلاً فضول نیستیم ، قدمها را آهسته کردیم تا ببینیم بین این جفت ماشینِ گیر دادن ( منظور همان دوسرباز است ) و آن جفت قناری عاشق چه رد و بدل می شود. تا جاییکه گوش یخ زده من ( از شما چه پنهان هوا خیلی سرد بود) یاری کرد شنیدم که سرکار از دو جوان فوق الذکر گواهی مبنی بر محرمیت !!! در خواست کرد.و ظاهراً هم آن دو عقدنامه ای یا خلاصه گواهی در جیب خود نداشتند. کمی که گوش تیز کردم ، دیدم ( شنیدم !!!) که جوان گفت : " ما داریم پول جمع می کنیم که عروسی کنیم !!! " ... آن لحظه که این صحنه را دیدم وآن حرفها را شنیدم ، حقیقتاً نمی دانستم بخندم یا گریه کنم ، البته هم به حرف آن دو جوان خنده ام گرفت و هم به حال آنها گریه ام ....

واقعاً در عجبم که مافیای زنان بدکاره ( و همینطور مردان ... چه فرقی می کند!!! ) در این شهر ما به آسانی شلنگ تخته می اندازند و در سطح شهر با ماشین و بی ماشین ، مشتری جور می کنند و خانه های تیمی آباد است و با اینحال کسی به آنها کاری ندارد ( اگر هم داشته باشد اصولاً بازداشتگاه و زندانی وجود ندارد که آنان را در خود نگاه دارد !!! ) ، اما دو عدد جوان ساده و بی زبان که فقط و فقط آمده اند در یک تفرجگاه ( در جلوی چشم همه بدون هیچ خلاف عینی و ... !!! ) با هم قدم می زنند ، باید بازخواست شوند و در صورت ثابت نشدن محرمیت ، حکم مجرمیت شان صادر شود ... دنیا را می بینید ؟؟؟

* دورِ استخر : استخر یکی از تفریحگاه های جدی شهر ماست . در تواریخ آمده است که این استخر ، گودالی بوده که ظاهراً در زمان صفویه احداث شده و اکنون به این شکل کنونی در آمده است ... دورِ استخر هم معلوم است دیگر !!!