Friday, March 20, 2009

سال نو شد ... آخ جان !!!

عید شد سال نو مبارک ... این هم اولین پست امسال که ام پی تری وار برایتان می نویسم...


یکم : روزهای پایانی اسفند که آدم خود را مهیا می کند برای سال نو همیشه برایم جذابتر از خود سال نو بوده ... تلاش می کنی نو شوی ( از هر نظر ) و برسانی خودت را به سال نو ... هیجانش از خود تحویل سال بیشتر است ...

دوم : سبزه هفت سین ما را فقط باید ببینید... محشری است برای خودش... به ما توصیه کردند که " کوزه سبز نکنید ... بد یمن است " ؛ ما که سبز کردیم و چه سبز هم شده ... انشاالله خوبی و خوشی بهمراه بیاورد ... اگر این دو سبزه را یکی حساب کنیم ، با این حساب سفره ما هشت سین ( یا شاید نه سین ) دارد ... با عرض پوزش از  سنت دیرینه ایرانی ...

سوم: سر تحویل سال حسابی دعا کردم ( به روش خودم ) خیلی مشکلات دارم که دو سه تایشان مهمترند ، از خدا خواستم که نیرو دهد و مجال دهد و کمک کند تا حلشان کنم ( و حلشان کنیم ) و اشتباهات گذشته ام را جبران کنم ( و جبران کنیم ) می دانم ( تقریباً می دانم ) اشکالاتم کجا بوده ... امیدوارم فرصت و توان جبران داشته باشم... چیزهای دیگری هم خواستم که خصوصی اند ، می بخشید !!!

چهارم : خیلی جالب بود برایم که بدانم امسال چه نامگذاری می شود ( علاوه بر نام گاو ) و همین باعث شد پیامهای نوروزی مقامات ارشد کشور را که بعد از تحویل سال از تلویزیون پخش می شد گوش کنم . همانطور که حتماً می دانید  امسال سال " اصلاح الگوی مصرف " نامگذاری شده و راستش را بخواهید احساس خوبی ندارم نسبت به این عنوان .  نمی شود رویش مانور دارد ، از هر طرف به این عنوان نگاه می کنی باید یک چیزی از جیب بگذاری .... اینطور نیست؟؟؟ باز سال قبل را می شد کاری کرد ( نوآوری و شکوفایی ) اما امسال را خدا رحم کند ، بگمانم قحطی چیزی در راه است...شاید بعداً مفصل تر نوشتم در این باره...

پنجم : یکی از مشکلات من تبریک گفتن تلفنی سال نو است ؛ مثلاً خاله ای دارم که از مادرم کوچکتر است ، طبق رسوم نانوشته ، کوچکتر باید  به بزرگتر سال نو را تبریک بگوید، با این حساب باید خاله به خواهر خود ( یعنی مادر بنده ) زنگ بزند ، از طرفی منهم باید به خاله زنگ بزنم ... کدام زودتر باید زنگ بزنیم ... این از آن پارادوکسهای اساسی مختص ایرانی ها است ... از ارسال پیامک هم نگویم که اشکتان در می آید ... سیستم شرکت ارتباطات سیار و ایرانسل به گمانم ترکید ... ولی خودمانیم چه پولی به جیب می زنند این مخابراتی ها ...

ششم : برنامه های تحویل سال پنج شبکه ( چهارتای سراسری و یکی استانی ) را دیدم ... شبکه یک دکورش جالب بود ولی من بین  شبکه دو و سه در نوسان بودم و نیم نگاهی به این و نیم نگاهی به آن داشتم ... تلویزیون ما شدیداً داشت با ماهواره مقابله می کرد و برای پیروزی از هیچ کاری هم فروگذار نکرد : فرزاد حسنی را آورد ... فروتن را آورد ... حسام نواب صفوی و احسان خواجه امیری را آورد ( که این دو نفر تقریباً پای ثابت برنامه های تحویل سال این چند ساله هستند ) و امین حیایی را آورد ( که نمی دانم چرا هیکلش افت کرده بود ) و امین حیایی بطور زنده خواند ... استاد افتخاری را آورد ( که در کسری از ثانیه در دو شبکه حضور داشت) و استاد دکتر اصفهانی را آورد با گروهش (دکتر حسابی موهایش ریخته بود !!! ) ... شبکه استانی که در این بین بدترین بود از هر نظر که بگویید ...

هفتم : مهران مدیری مرد دو هزار چهره را برای پخش در نوروز آماده دارد ... باید جالب شده باشد ... مرد هزار چهره اش ( که عید سال پیش پخش شد ) خوب بود ( تیتراژش محشر بود !!! ) ولی کمی باعث حاشیه سازی شد  ... از مدیری خوشم می آید ، نه به این خاطر که همه از او خوششان می آید ، مدیری انسان عجیبی است و در کار خود خبره ... انسانهای عجیب و در کارشان خبره هم برای من قابل احترام و دوست داشتنی هستند... در ضمن امشب که جمعه شب باشد سریال یوسف پیامبر (ع) را داد که این قسمت دیگر از آن قسمتهایی بود که راست کار پرانتز است... مدتهاست برای این سریال می خواهم چیزی بنویسم و کم کمک دارد موقعش می رسد... به این قسمت هم اشاره خواهم کرد...

 



Tuesday, March 17, 2009

موضوع چیه ؟؟؟ یکی بگه !!!

امروز گشتی زدم توی خیابانها و محلات ، خبری نبود ... خیابان جوان پسند شهر ما هم عین قبرستان بود ... ملت توی خیابانهای اصلی بودند و خرید می کردند ولی چهارشنبه سوری و خریدهای خاصش ( آینه و سنجاق و سمنو و این قبیل خرت و پرت ها ) مثل همیشه نبود ... یک چیزی ایراد داشت ...

خیلی یخ بود ؛ چهارشنبه سوری امسال را عرض می کنم ... سالهای قبل چهارشنبه سوری یک شب نبود ، حدوداً یک ماه ملت و خصوصاً جوانان با ترکاندن انواع و اقسام مواد محترقه و منفجره در کوچه و خیابان ، نوید یک چهارشنبه سوری بیاد ماندنی را می داند ؛ در شبهای چهارشنبه سوری هم تا جایی که به آتش مربوط می شد جوانان از تکنولوژی روز استفاده می کردند ( امان از چینی ها !!! ) و از غروب می زدند و می ترکاندند و به آتش می کشیدند تا زماینکه آتشنشانی بیاید کاسه کوزه ملت را خاموش کند ، مثلاً در محله ما ( که برای خودش ایالتی است ) جوانان خوش ذوق ، دو سر خیابان را می بستند و دختر و پسر می ریختند وسط و حالا نرقص و کی برقص ، رقصدین در میان آتش و دود و انفجار و نگاههای سنگین بعضی ها و تشویق خانواده ها هم عالمی دارد ... برادران زحمتکش نیروی انتظامی هم که سر می رسیدند ، چهارشنبه سوری تبدیل می شد به تعقیب و گریز و جنگ خیابانی ... عالمی داشت برای خودش ( هرچند آن آیین اصیل کجا و این هرج و مرج کجا .... ) ...

امسال ولی خبری نبود ... خیلی شل بود ... صدای تق و توووقی می آمد ولی آنی نبود که باید باشد ... آتشکی هم بپا شد ولی آنهم آن هیجان و شادی را نداشت ... نمی دانم چه خبر بود ... یا برادران زحمتکش نیروی انتظامی یک کارهایی کردند و نوک ملت را قیچی کردند ... یا تقصیر این باران بود یا اینکه ملت حال و حوصله اینکارها را مثل سابق نداشتند ...

چهارشنبه سوری عالمی داشت ...

Monday, March 16, 2009

از هوا می آموزم که ...

اول همین امسال بود که عید را به درخت آلوچه حیاط تبریک گفتم ... موضوع این پُست هم یکی از همین درختهای آلوچه حیاط ما است ...

این عکس را همین چهارشنبه هفته پیش گرفتم ، هوا عالی بود و بقول قدما " طرب انگیز " ؛ ما هم دوربین را نشانه رفتیم و نتیجه شد اینی که می بینید ( اسمش را گذاشتم بهار آبی !!! ) . درختی پر شکوفه در زمینه ای آبی رنگ . اگر بیشتر دقت کنید یکی دوتا شکوفه ( و ایضاً یک زنبور ) را معلق در آسمان تشخیص خواهید داد که نتیجه تلاش ناکام من در ثبت شکوفه هایی بود که داشت باد می برد. زیبا بود و یک خرده ای غم انگیز . شکوفه های روی هوا را که نشد در قاب تصویر درست و درمان اسیر کنم ، ولی اگر نمونه زمینی اش را خواستید ببینید اینجا را کلیک کنید . کار باد است می بینید ؟؟؟ بگذریم ...

امروز که تقریباً یک هفته ای گذشته ، هوا را که نگاه می کنی دور از جان غم باد می گیری ؛ شده عین اواخر پاییز و اوایل زمستان ، چه سوز و سرمایی و چه بارانی و چه بخار دهانی ... این درست که هنوز زمستان است ولی دیگر باید جمع کند کاسه و کوزه اش را و بزند به چاک این سرما ... ناسلامتی بهار می رسد از راه ... ولی ظاهراً خانوم ننه سرما قصد رفتن ندارد ( شما می دانید چرا نماد زمستان خانوم است و نماد بهار آقا ؟؟؟ سر در نمی آورم ... بحث دارم رویش !!! ) و می خواهد بگوید که هنوز زمستان است و بهار عجالتاً برود بچرد ...

دقیقتر که فکر می کنم اما می بینم اینهم از نظم این دنیاست ... شاید برای من قابل فهم نباشد و باید چندین و چندباره مرور کنم تا بفهمم که چرا آن هفته هوا آن بود و الان این ... ولی آن کسی که این جهان را کوک کرده خوب می دانسته که این آجرها را چطور بچیند روی هم و برود بالا ... درختها این نظم را می فهمند ... کبوترها و خاک و آسمان هم می فهمند ... باز هم انسان ادعا کند که همه چیز را می داند ...

خلاصه مطلب اینکه نتیجه اخلاقی فراوانی دارد این داستان ... یکی همانی که گفتم ... و مهمترش اینی است که می گویم :

آن هوا و این هوا نشانه ای است از اینکه اگر تو امروز خوشی ، یحتمل فردا ممکن است احتمالاً شاید غم انگیز باشد ... هرچند همانطور که هوا چند روز دیگر بطور اساسی خوب می شود و دوباره طرب انگیز ، احوال تو هم بسوی احسن الحال متحول خواهد شد و می افتی روی خط خوبی و خوشی ... اینها همه پند است .... باشد که عبرت گیریم ...

Sunday, March 15, 2009


فرستاده ای متولد شد!!!

پیامبر برای چه آمد ؟؟؟ پیامش چه بود و از طرف چه کسی ؟؟؟ دریافت کردیم پیامش را ؟؟؟ چند درصد از اصل پیامی را که او به انسان منتقل کرده ، الان به ما رسیده و چقدرش را عمل می کنیم ؟؟؟

یکی می گوید این روز ، روز ولادت پیامبر است و یکی می گوید آن روز ؛ کار بالا می گیرد و ملت می آیند می گویند از آن روز تا این روز را کلهم اجمعین می گیریم " روز ولادت نبی اکرم " و خلاص!!! هفته وحدت را خلق می کنیم و مشکل حل می شود ولی تمام نمی شود. عبدالباسط ( قاری مشهور ) آخر تلاوت قرآن نمی گوید " صدق الله العلی و العظیم " و می گوید " صدق الله العظیم " و در آن جبهه ، شیعیان " اشهد ان علی ولی الله "  می گویند تا به سنی ها بفهمانند که شدیداً به امامت او ایمان دارند ... یکی می گوید باید حین وضو گرفتن آب را  از آن طرف آرنج بریزیم ، یکی می گوید از این طرف ، یکی می گوید حین نماز خواندن هفت جای بدن باید با زمین تماس داشته باشد یکی می گوید کمتر ( یا بیشتر ) ... یکی ( یعنی سنی ها ) می گوید که شما ها( یعنی شیعه ها ) بت پرستید ( چون مثلاً دور ضریح امامان می چرخید ) و یکی می گوید نه شما با امامان ما دشمنید ... سنی ها به شیعه ها اهانت می کنند در مکه که : " به چه حقی به بقیع می روید برای زیارت " و شیعه ها هم امروز را نه تنها بر خلاف نظر سنی ها روز ولادت پیامبر می دانند که ولادت امام جعفر صادق ( ع ) را هم در همین روز جشن می گیرند و این به نظر بنده حامل پیامی اساسی برای عزیزان سنی است .

خلاصه جنگ و دعوایی است که خدا عالم است کی و کجا تمام می شود این جنگ ...

ولی من دلم می خواهد چشمم را ببندم و بجای درگیر شدن با این موارد حاشیه ای ، به آن لحظه ای فکر کنم که پیامبر در غار حراء بود و با اینکه سواد نداشت توانست بخواند ... می خواهم ببندم چشمانم را و آن لحظاتی را تصور کنم که او چطور رو کرد به ملتی  که تعصب در دانه دانه سلولهایشان و در رگ و پی شان رسوخ کرده بود و آنها را از دنبال کردن آیین اجدادشان منع کرد و به پرستش خدای یگانه دعوت کرد ... اگر از قید و بند افسانه رها کنیم این ماجرا را و گرد و غبار روزمرگی را از آن بتکانیم می بینیم که  پیامبر کاری کرده است کارستان ... حالا این به کنار ؛ کار دشوارتر را آنانی کرده اند که در آن فضای بت پرستی و ایمان به سنگ و چوب راهشان را از دیگران جدا می کنند و به سخنان پیامبر ایمان می آورند و مسلمان می شوند ... فکر نمی کنم آنانی که در آن برهه مسلمان می شدند ، به جاه و مقامی فکر می کردند ، آنها فقط بازتاب صدای دل خود را می شنیدند و همین بس بود برایشان ... همین باعث می شود که حضرت علی ( ع) برایم جالب باشد ... کاری به افسانه هایی ندارم که برای آنها بافته اند و امامان را تا مقام خدا بالابرده اند ( و هنوز هم می برند ) ، ولی آنها انسانهایی قابل احترامند... کسی که همان ابتدا ، سخنان خلاف عادت جامعه ( و بسیار فراتر از فهم و ادراک انسان آن دوره ) را می فهمد یعنی انسانی بزرگ است و قابل احترام ، انسانی که می توان او را بعنوان راهنما انتخاب کرد ...

Wednesday, March 11, 2009

صندلی من و گربه بی تربیت !!!

بنده صندلی سبزی داشتم که سالها به من خدمت می کرد ،  همین چند وقت پیش زهوارش در رفت و بنا بر مصلحتهایی شوتش کردم یک گوشه ای از حیاط تا در تنهایی و بیماری روزگار پایانی عمرش را بگذراند ... اما ...


صندلی میز کامپیوترم بود و عزیز کرده ، ساعتها همراهم بود و با کمک همو بود که می توانستم از کامی ( PCام را عرض می کنم ) استفاده کنم و مطالعه کنم و گهگداری چیزی را لحیم کنم .... خلاصه  شب و روز کمک حالم بود و بقول معروف رفیق شفیق هم بودیم و یار گرمابه و گلستان ( البته راستش را بخواهید نه دیگر به این شدت ... آخر مگر می شود با صندلی رفت حمام ؟؟؟ یک حرفهایی می زنم ها !!!! ) ... اصولاً کسی حق نداشت نگاه چپ به او بکند و با اینکه صندلی بود ولی شخصیت خاص خودش را داشت و اصلاً کلاس خاصی داشت ... گویی روح یک مبل خوش استیل ، کمپلت در او حلول کرده بود ... این شمه ای از صندلی بنده ...

حالا بشنوید از حال و روزش ... امروز که برای یک امر فیزیولوژی از حیاط عبور می کردم بین راه چشمم افتاد به یک گربه بی تربیت که روی دوست عزیزم داشت چرت می زد (فقط آگاه باشید که تاریخ عکس مال امروز است و اشتباهاً در پست سه شنبه آپلود شد !!! )  .... صندلی که روزگاری همنشین کامپیوتر و همنشین یک میز کامپیوتر از همه مهمتر همنشین کاربر آن کامپیوتر بود و کسی جرأت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو ( یا هر چیز دیگری ) است ، حالا شده چُرتکده یک گربه گربه سان زبان نفهم ... حالا که به اینجا رسیدیم بگذارید کمی از گربه ها برایتان بگویم و از نظریه من در مورد این موجودات ...

بنده معتقدم که گربه فقط یک زبان را می فهمد و آنهم زبان لنگه کفش است ، آنهم لنگه کفشی که با سرعت اولیه مناسب و با زاویه مناسب به سمتش پرتاب شود ... یاد آن دوران طلایی بخیر که گربه ها آسایش نداشتند از دست من ... همینطور دمپایی بود و کفش که به پک و پهلویشان می خورد ... با همین دمپایی بود که بطور اساسی داشتم منقطع النسلشان می کردم و آخ حال می داد !!!  ولی چندین دوره میانجی گری و نصیحت سایرین باعث شد آتش بس یکطرفه اعلام کنم و مدتی به این جانوران امان دهم ... حاصلش چه شد ؟؟؟ این شد که راحت عبور و مرور کردند از حیاطمان ... پشت در انباری خانواده تشکیل دادند و پشت در اتاقمان زاد و ولد کردند و حالا نسل سومشان روی جنازه صندلی من چرت عصرانه می زند ...

فعلاً حرف دیگری ندارم برای گفتن ... اعصابم خراب است ...

Saturday, March 07, 2009

تکریم ارباب رجوع با کُشتی !!!

امروز قسمت شد تا بطور اساسی در خدمت بانک باشم . بنده از صبحِ کله سحر توی بانک بودم تا اذان ظهر ( بلکه هم بیشتر !!!) و در این مدت مثل توپ فوتبال ( و چه بسا راگبی که با یک بار زمین خوردن چندین معلق جانانه هم در آسمان می زند )  از این بانک به آن بانک و از آن یکی به این یکی در کش و قوس ... خلاصه یک تور کامل بین بانکی داشتم که جای شما خالی....

یکی از این بانکها ( که برای حفظ آبرویشان اسم بانک را نمی برم ) اعصاب آدم را حسابی خط خطی می کند (  دلم راضی نمی شه بذارید یک راهنمایی کنم : همون بانکی که جلوی هر باجه صندلی می ذاره واسه مشتری و پیچ و مهره مغز مشتری رو اساسی باز می کنه ... ) این بانک فضای آرامش بخشی دارد که یکی از دلایل خرد شدن اعصاب آدم همین فضای بیش از حد آرام آن است ، با خودتان می گویید : " هی پسر یه جای کار ایراد داره !!! " . رفتار کارمندان بانک خصوصاً آنهایی که پشت باجه ها هستند خیلی خیلی احترام آمیز است ، پشت باجه که نشستی ، مفهوم تکریم ارباب رجوع را با تمام سلول هایت احساس می کنی؛ بلاتشبیه انگار نشسته ای و با دوست دختر نداشته ات در یکی از کافه های با کلاس بالاشهری حرف می زنی ، یعنی شما از اول این حس را نداری ، کارمند بانک کاری می کند که این حس به شما دست بدهد !!! خلاصه آنقدر جالب با شما رفتار می کنند که دلتان نمی خواهد  از بانک بیرون بیایید، فقط دوست دارید پول بریزید توی حساب ، هی پول هی  پول هی پول ... خلاصه با بی میلی و با سلام و صلوات متصدی باجه  که شما را به بیرون راهنمایی می کند،  بیرون می آیید و تازه می فهمید که همه پولتان را با کمال میل داده اید به متصدی خوش رو و زیباروی باجه و چیز  قابل عرضی توی جیب مبارکتان باقی نمانده !!!

دستگاه نوبت دهی این بانک هم که دیگر محشر است : زیر شماره نوبت ، ساعت و تاریخ دارد و زمان تقریبی انتظار را هم نوشته ، جالب اینکه زمانَ یک ساعت بعد را زده و جالب تر اینکه زمان انتظار را زده صفر دقیقه ... بد نیست بدانید که بنده حدود چهل دقیقه در انتظار بودم ( معنی صفر را هم فهمیدیم ) ... در این مدت چاره ای نبود جز دیدن تلویزیون بانک که مسابقه کشتی نشان می داد ...

یک بانک دیگر  ( که برای حفظ آبرویشان اسم بانک را نمی برم و هیچ راهنمایی هم نمی کنم) هم بقول امروزی ها روی نِروِ آدمیزاد است اساسی ... از یقه باز  متصدی باجه که بگذریم لحن صحبتش می کُشد آدم را : "بده ببینم اونو "  خلاصه دادیم اونو و کارمان راه افتاد و آمدیم بیرون ... در حال فرار بودم که دیدم تلویزیون بانک دارد مسابقه کشتی نشان می دهد ... توضیح اینکه درب این بانک چشم الکترونیک ندارد و ممکن است شما هم به هوای اینکه چشم الکترونیک دارد در حین فرار با مغز بروید توی شیشه و اسباب خنده عده ای شوید ( من با این بانک خصوصاً مشکل جدی دارم ... بعداً عرض می کنم !!! )

بانک بعدی ، اِی ی ی ... بدک نیست ، چیزی است بین این و آن ، برای مشتری صندلی نمی گذارند و کاپوچینو نمی دهند ، ولی یقه شان هم باز نیست و مجبور نیستید در حال فرار بروید توی شیشه!!! قابل تحمل اند ...  ولی هزار ماشاءالله حسابی شلوغ است دستگاه نوبت بده اش خراب است و باید با زور بازو رفت و نوبت گرفت ... می چپانیم خودمان را توی نوبت و می نشینیم تا نوبتمان بشود ... چاره ای نیست جز اینکه یا ملت را نگاه کنیم ( که تقریباً دو دسته اند : یا چکشان برگشت خورده یا آمده اند چک یک بنده خدایی را برگشت بزنند !!! ) یا تلویزیون ببینیم و همانطور که حتماً حدس زده اید تلویزیون بانک، مسابقه کشتی نشان می دهد ...

نتیجه اخلاقی اینکه بانکدارهای عزیز هیچی سرشان نشود این یک قلم را می دانند که ملت ،کشتی خیلی دوست دارند و در نتیجه پخش زنده کشتی برای مشتری را بر هر چیزی مقدم می دانند ... نتیجه از این اخلاقی تر ؟؟؟


Sunday, March 01, 2009

عروسی بگیرید بچه ها !!! وقتشه !!!

ملت به روز اول ربیع الاول هم رحم نکردند و درست مثل این قحطی زده ها ، همین که  صفر تمام شد بزن و برقص را شروع کردند و بساط عروسی و پایکوبی را براه انداختند ، آنهم چه براه انداختنی ...


بنده ظهر همین جمعه که از منزل زدم بیرون یک آقای داماد خوشتیپ دیدم که ماشین گلکاری شده اش را پارک کرد کنار گلفروشی ( یا شاید هم عکاسی کنارش ... درست حواسم نبود !!! ) و از شما چه پنهان کیفش حسابی کوک بود ...  موقع بر گشتن به منزل هم حین عبور از خیابان ، قطار ماشینهایی را دیدم که به رسم ایرانی های عزیز داشتند ماشین گلکاری نشده ای را که عروس و دامادی با نیش های تا بناگوش باز در آن نشسته بودند همراهی می کردند ... خودمانیم این ملت چقدر خوره بازی در می آورند ...