Wednesday, April 29, 2009

سخنرانی اتوبوسی !!!

پست قبل یک مقدمه ای چیدم برای پست امروز ... راننده مورد بحث ما و شاگردش ترک بودند ؛ همانطور که می دانید ترکها وقتی با خودشان صحبت می کنند ، تحت هیچ شرایطی فارسی حرف نمی زنند و اگر شما ( مثل بنده ) کنجکاو باشید ، از این بابت که نمی فهمید با هم چه می گویند و چه می شنوند ، حرص زیادی خواهید خورد !!! ... اما وقتی فارسی صحبت می کنند بدانید و آگاه باشید که می خواهند دیگران هم حرفهایشان را بفهمند... راننده با شاگردش حرف می زد ولی فارسی حرف زدنش نشان می داد که دوست دارد بقیه مسافران هم حرفهایش را بشوند ...

راننده مورد بحث با اینکه بنظر بی سواد ( یا دست کم ، کم سواد ) می آمد ، ولی بهتر از اساتید دانشگاه حرف می زد و درد واقعی جامعه را هم ( بنظر من ) خیلی بهتر از آنهایی که ادعا دارند ، درک کرده بود ؛ روزنامه هم می خواند !!! صحبتهای جالب راننده بد اخم از دزدی عده ای در ایران آغاز شد و کشیده شد به این که ملت پول ندارند و اینکه در کجای قرآن نوشته شده ملت باید از صبح تا شب کار کنند تا یک لقمه نان ببرند خانه ... خودش ساعت هفت صبح می رود خانه و ده صبح می رود تعاونی و در نتیجه زن و بچه اش را درست و درمان نمی بیند ... ماهی پانصد هزار تومان در می آورد و سیصد هزار تومان کرایه می دهد ... اینکه گویا عده ای در ایران کاری کرده اند که ملت ( از جمله خود او ) از اسلام زده شده اند : « من ده روز به محرم پیرهن مشکی می پوشیدم ، قمه می زدم و ... ولی الان می گم ولش کن !!! » در مورد کراک و شیشه هم اظهار نظر کرد : « جوونها اگه کار داشته باشند سمت این چیزها نمی رن ... طرف بیکار توی خیابون دور می زنه می گه حالا چی کار کنیم می ره سمت مواد ... اگه کار داشته باشه و واسه پول زحمت بکشه و خسته کار برگرده خونه اصلاً وقت و حال فکر کردن به این چیزا رو نداره ... » ... از بد اخمی خودش هم گفت : « می رم تعاونی به من می گن اخمویی !!! من باید به چی بخندم ؟؟؟ از خونه که میام بیرون یاد بدهکاریم می افتم و هزارتا بدبختیم ... باید بخندم ؟؟؟ » البته بخش جالب و اساسی صحبتهاش اینجا بود : « قدیمها بین مردم رحم و مروت بیشتری بود ... الان رحم و مروت مرده !!! تقصیر دولت نیست ... دولت نمی تونه یکی یکی بره (مثلاً ) به صاب خونه ( صاحب خونه ) بگه کرایه کم بگیر و به اندازه بگیر ... این خود مردم هستند که باید به داد هم برسن ... » واقعاً هم درست می گفت ... یادم میاد وقتی سال هشتاد و چهار برف وحشتناکی منطقه ما آمد که تا چندین روز عملاً همه جا فلج شده بود ، فروشنده ها از آب گل آلود ماهی گرفتند و با اینکه می دیدند ملت در سختی هستند مواد غذایی را به نرخ خون پدرشان می فروختند !!! نالیدن از اینکه دولت مشکل دارد و حکومت چنین است و چنان را باید سپرد به سیاست بازان ... صحبت از اینکه دولتی ها کار بلد نیستند و ایراد دارند نقل مجالس ماست ولی وقتی یک نفر از مردم دچار مشکل می شود کدام یک از ما از روی اخلاص و از صمیم قلب و بدون تظاهر به او کمک می کنیم ؟؟؟ شک نکنید که هیچکدام !!!

Monday, April 27, 2009

مقدمه یک سخنرانی اتوبوسی !!!

امروز از تهران که بر می گشتم، سوار اتوبوسی بودم که راننده جوان و بد اخمی داشت ... از شاگرد راننده که با دو خانمی که سر و گوششان با فرکانس بسیار بالایی و بطور بسیار مزخرفی می جنبید سرگرم بود که بگذریم ، خود راننده مشخص بود توی لک است و حسابی درگیر خودش ! اتفاقی افتاد و باعث شد راننده کم حرف ما حسابی به حرف بیاید ...

ماجرا از آنجایی شروع شد که اتوبوس ، میدان جانبازان رشت نگه داشته بود تا عده ای از مسافران که رشتی بودند پیاده شوند... بین مسافران مرد مسنی هم بود ( زیاد مسن نه ! ولی مویی سپید کرده بود ) که آمد جلوی اتوبوس و ضمن اعتراض به این که «شما قرار بوده من رو فلان شهر ببرید چرا رشت پیاده می کنید » از راننده خواست هزار تومان باقی مانده کرایه اش را بدهد ... راننده هم در جواب گفت « ما قرار نبوده بریم فلان شهر و ... » مسافر هم از کوره در رفت و گفت « من رو به زور سوار کردی و گفتی که می برمت فلان شهر جابجات می کنم » چه درد سرتان بدهم یک چند دقیقه ای بر همین منوال گذشت تااینکه مسافر ادعا کرد اطلاعاتی است و کارتکی در آورد از جیبش و تهدید کرد که راننده را به خاک سیاه می نشاند آنچنانکه برود آسمان و با برف سال آینده بیاید زمین ( نقل به مضمون ) ... راننده بد اخم ما هم البته زرنگ بود و از مسافر خواست تا کارت را نشان دهد و مسافر هم گفت « کارت رو چرا نشون بدم ؟ » خلاصه جر و بحثی شد و مسافر حسابی دور برداشت و راننده آرامتر بود و فقط یک خرده ای جا خورده بود ؛ شاگرد هم به حرف آمد و از مسافر شاکی پرسید « این جای خسته نباشید شماست ؟؟؟ » ( نه بابا این شاگرد هم یک چیزهایی بلده ها !!! ) ...

نهایت این شد که راننده هزار تومان از جیبش در آورد و دور فرمان ماشین و سر خودش گرداند و داد به مسافر : « این صدقه سر خودم و بچه هام !!! » ... از رشت که آمدیم بیرون تا خود کوچصفهان ( شاید هم کمی آنطرف تر ) بحث راننده و شاگرد و یک آدم دیگری که بنظر راننده بود ولی خیلی درب و داغان تر از این بود که بنشیند پشت رل اتوبوس ( معتاد بود بگمانم ) همین جناب مسافر بود ، اینکه آقای راننده کار بزرگی کرد و اینها دزد هستند و هزار تومان چیزی نیست اینها بیشترش را دزدیدند اینکه راننده در روزنامه ای خوانده یک کسی یک میدان چاه نفتی به ارزش صد و شصت میلیارد تومان را فروخته و پولش را به جیب زده و از این حرفها... راننده که حسابی دلش خون بود شروع کرد به صحبت کردن و این صحبتها برای من بسیار جالب بود آنقدر جالب که می خواهم در پست بعدی به آنها بپردازم ....

Saturday, April 25, 2009

تمشک جنگلی و یک عدد Gliese 581c

هفته پیش دو خبر جالب شنیده بودم در زمینه نجوم که گفتم بیایم اینجا و گره بزنمشان بهم و بروم ...

اول اینکه یکسری از عزیزان دانشمند در انستیتوی ماکس پلانگ کشف کرده اند که عالم گیتی احتمالاً بویی شبیه تمشک ( گویا تمشک جنگلی ) می دهد ، تمشک جنگلی خورده اید ؟؟؟ خیلی خوشمزه است و از قضا خوش بو هم هست ... پس با این حساب توی دنیای بدی زندگی نمی کنیم !!! دست کم فعلاً بوی خوبی می دهد ...

و اما خبر دیگر اینکه ظاهراً یک سیاره ای شبیه زمین خودمان کمی آنطرف تر یک جایی در فضای لایتناهی پیدا شده که مثل بچه آدم دارد دور خورشید خودش می چرخد ؛ شاید اصلاً روزی روزگاری ملت رفتند و روی آن زندگی هم کردند ( البته عجالتاً این موضوع منتفی است چون یک مشکل کوچولو وجود دارد و آن اینکه این سیاره یه بیست سال نوری از ما فاصله دارد !!! ) خبر پیدا شدن این سیاره بنده را اصلاً شوکه نکرد و استثناً اینبار مو برتنم میخ طویله نشد ، چون غیر از این هم انتظار نمی رفت ؛ از نظر من نه تنها تعداد زیادی سیاره ( یا هر چیز دیگر ) قابل سکونت برای بشر در تمام عالم گیتی وجود دارد ، بلکه ( با عرض معذرت ) غیر از خودمان ، انسانهای دیگری هم ( تأکید می کنم انسان !!! ) در کرات دیگر وجود دارند ؛ شما قضاوت کنید این منطقی است که خداوند این همه دنیا و کهکشان و هزار و یک چیز دیگر را تنها برای همین چند نفری که روی زمین زندگی می کنند آفریده باشد ؟؟؟ باید توجه داشت اگر ما با سرعت نور سفر کنیم قرنها و قرنها طول می کشد که درصد کمی از عالم را طی کنیم و این یعنی اینکه دنیا خیلی خیلی بزرگ است ... ما که هنوز از کره ماه آنطرف تر نرفته ایم نمی توانیم ادعا کنیم که تنها انسانهای این عالمیم ... (بگذریم !!! )

حالا چشمها را ببندید و تصور کنید ملتی که دارند می روند Gliese 581c ، من و شما را هم به درون وسیله نقلیه خود راه داده اند و ما حین سفر بیست سال نوری خود ، هی بو می کشیم و یاد تمشکهای جنگلهای زمین می افتیم و کمی از اینکه زمین را ترک کردیم دلمان می گیرد !!! می گیرد دیگر نه ؟؟؟

مطالعه بیشتر ( همان لینکهای داخل متن هستند ) :

مربوط به مطلب اول :
Tracking down organic molecules ( Max Planck Society )

Complex organic molecules detected in interstellar space ( ساینتیفیک امریکن )

مربوط به مطلب دوم :

Life on the New Planet? ( تایم )




Tuesday, April 21, 2009

کاپشن من یک جنایتکار اقتصادی بود !!!

امروز مبلغ چهارصد و شصت و پنج تومان پول خرد از داخل آستر کاپشنم بیرون آوردم به اضافه یک عدد مداد استدلر که انتهای آن با دندان جویده شده بود که متعلق بود به بنده شاید یکی دو سالی می شد که دنبالش می گشتم ...

اینها را که می بینید امروز از داخل آستر کاپشنم در آوردم ؛ از شما چه پنهان مدتی بود که وقتی این کاپشن را می پوشیدم ، مقدار زیادی صدای جیرینگ و جورونگ از انتهای آن می آمد ولی هر بار دستم را در جیب سمت چپم ، یعنی جاییکه به منبع صدا نزدیکتر بود می کردم می دیدم هیچی نیست و خالی خالی است ... البته اوایل ، یکی دو سکه بودند که به هم می خوردند و موردی نبود و دلیلی نمی دیدم وقت با ارزشم را صرف بیرون آوردن چند عدد فلز کنم !!! ولی این آخریها دیگر آستر کاپشنم رسماً شده بود قلک و علاوه بر این که موقع راه رفتن حسابی سر و صدا می کرد و کم کم داشت مایه آبرو ریزی می شد ، سنگین هم شده بود و البته قلنبه !!!

خلاصه امروز افتادم به جان کاپشن فوق الذکر و زیر و رویش کردم تا ببینم اینهمه پول خرد و آن مداد چطور از آنجا سر در آورده اند جیبهای چپ و راست که سوراخی نداشتند ( جمعاً شش جیب ) ولی جیب بغل یک عدد سوراخ داشت که یادم رفته بود بدوزمش !!! خلاصه تمام آن سکه ها باضافه آن مداد استدلر نیم جویده را از همان سوراخ کشیدم بیرون و در آن جیب را هم با نخ و سوزن حسابی کوک زدم و خلاص !

اینهم از ماجرای اختلاص کاپشنم که با حرکت شجاعانه اینجانب در نطفه له و لورده شد ... فقط مانده ام حیران که این کاپشن آب زیر کاه ، مداد استدلر نیم جویده ام را برای چه می خواست؟؟؟

Saturday, April 18, 2009

جمله هفت هشت کلمه ای!!!

سوار تاکسی بودم و جلو نشسته بودم ؛ عقب تاکسی به قاعده سه نفر جا داشت ، جناب راننده توی فکر بود و می راند و دنده عوض می کرد و خلاصه در حرکت بودیم تا اینکه  یک جوان دانشجوی بنده خدایی با کیفی بر دوش با اشاره به راننده فهماند که " واستا می خوام سوار شم !!! "  راننده کلاچی گرفت و دنده ای عوض کرد و دور موتور را جابجا کرد و فرمان را حدود سی درجه به سمت راست چرخاند تا جوان دانشجوی بنده خدا را سوار کند .حین از دور افتاد موتور ماشین بود که آقای راننده چشمش افتاد به سه عدد خانوم که کمی آن سو تر ایستاده بودند منتظر تاکسی . جناب راننده معطل نکرد و  کلاچی گرفت و دنده ای عوض کرد و گازی داد و سی درجه در خلاف جهت قبلی فرمان را گرداند و افتاد در مسیر قبلی . جوان دانشجوی بنده خدا یک خرده ای دوید و صد البته نتوانست پیکان را بگیرد و من در آینه دیدم که  زیر لب چیزی هم گفت ؛ در هر صورت به سمت آن سه تا خانوم روان همی شدیم . به جناب راننده گفتم : «  عجب مسافر بد شانسی بود این بنده خدا » و همین جمله هفت هشت کلمه ای کافی بود تا ایشان با لهجه شیرین گیلکی  برای من از بصرفه نبودن سوار کردن آن دانشجوی بنده خدا و بصرفه بودن سوار کردن این خانومها و اینکه نباید مسیر را خالی برود و اینکه حسابی باید نرخ کرایه تاکسی بالا برود و اینکه شورای شهر اینجا هیچکاری نمی کند و اینکه مدتهاست نرخ جدید کرایه های تاکسی در تهران بالا رفته و اینکه تاکسی ها را می خواسته اند سمند کنند و هنوز پیکان مانده اند و اینکه بانکها وامها را نمی دهند تا تاکسی ها سمند شوند و اینکه گور پدر و مادر این  اوضاع و اینکه این چه وضعی هست و صدها اینکه دیگر صحبت کنند . البته بنده در لابلای صحبتهای ایشان اگر مجالی بدست می آوردم پاورقی وار اظهار نظرهایی می کردم ولی در کل نشد اساسی حرف بزنم . نکته اینکه از پشت ، صدای کرکر خنده های می آمد که من اساساً نفهمیدم چرا این صدا می آمد و آن سه تا خانوم اصولاً چرا به بحث ما می خندیدند.. شیطونه می گه برم توی شیشه ها !!!

Wednesday, April 15, 2009

حنا جان ! تولدت مبارک !

عزیزم حنا جان سلام ... منو نمی شناسی ولی من تو رو خوب می شناسم ... عاشقتم ... اسیرتم ... نمی دونم چطور احساساتم رو برات بروز بدم ... امروز دیدمت ، چشمهای قشنگت رو، اون صورت پر مهرت رو، اون ... اون .... چه روز خوبی بود امروز ... دلم می خواست توی این روز قشنگ و توی جشن تولدت کنارت بودم ... بغلت می کردم و می گفتم دوست دارم ! ولی نشد ... راستی کلک چرا پشم و پیلیت اون رنگی بود ؟؟؟ هان ؟؟؟ واقعاً که بزغاله ای !!!


Sunday, April 12, 2009

آب قند را هم بزنید لطفاً !!!

مو بر تن بنده همچنان میخ طویله است ... با گذر زمان خوب می شود ولی فعلاً میخ طویله میخ طویله است اساسی... چرا میخ طویله ؟؟؟ عرض می کنم...

تنها دوست ثابت قدم پرانتز خبر دادند که گویا بلاگ بنده را در برنامه صدای شمای بی بی سی نشان داده اند و از همان لحظه تا همین حالا مو بر تن بنده میخ طویله شده از شدت هیجان زده شدن ... نمی دانم چی اش را نشان داده اند ، کاش بیشتر توضیح می داد این تنها دوست پرانتز ... توضیح اینکه بنده این صدای شمای مصور را که نمی شناسم ( دایره زنگی فعلاً نصب نداریم در خانه ) ، ولی آن روزگاری که بی بی سی گوش می دادم ( من تا همین یکی دو ماه پیش بی بی سی باز بودم و اگر وقت شود هنوز هم هستم ) یک برنامه ای بنام « صدای شما » هم بین برنامه ها بود ...

خلاصه نمی دانم چرا و چگونه و چطور پرانتز را نشان داده اند و دوست دارم در این باره بیشتر بدانم ... یک نفر به من هم بگوید چه خبر است ... تا آنجا که به من مربوط می شود ، حدس می زنم یک نفر انسان شریف ما را به بی بی سی چی ها معرفی کرده ( پیش خودمان باشد مثلاً صاحب این وبلاگ !!! ) ... در هر صورت خدا خیرش دهد ... شوخی شوخی جهانی شدیم رفت ... و شوخی شوخی یک رأی موافق دیگر هم در این بازار کساد به خود اختصاص دادیم ... خوب است!!!




Saturday, April 11, 2009

ویراستار اعظم !!!

یکی از کارهای جالب صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران این است که قبل از اذان چند آیه از قرآن را ( با قالبهای مختلف ) از شبکه های مختلف پخش می کند و این خیلی خوب است ( باور کنید خوب است ) ... ظهر جمعه اما اتفاقی افتاد که بنده را دوباره صاحب چند شاخ بسیار زیبا و پیچ پیچکی کرد ( وقتی میزان شگفت زده شدنم از حد استاندارد کمی بالاتر می رود چنین شاخهایی بر سر بنده می روید ) ...

دیروز جمعه قبل از اذان ظهر ، شبکه یک آیات دوازده تا هفدهم سوره محمد ( ص ) را پخش می کرد و ترجمه آیات را هم همزمان پایین صفحه تلویزیون می نوشت ... در حین نوشتن ترجمه آیه پانزدهم این سوره که به تشریح بهشت وعده داده شده به پرهیزکاران می پردازد ، اتفاق جالبی افتاد ... اول معنی این آیه خاص را بطور کامل می آورم تا بعد برسیم به دست گلی که به آب داده شد:

« مثل بهشتی که وعده داده شدند پرهیزکاران در آن است جویهایی از آبی ناگشته رنگ و جویهایی از شیر ناگشته مزه و جویهایی از باده خوشکام برای نوشندگان و جویهایی از انگبین پالوده و ایشان را است از همه میوه ها و آمرزشی از پروردگارشان مانند آنکه او است جاودان در آتش و نوشانیده شدند آبی جوشان که پاره پاره ساخت روده های آنان را »: ( این ترجمه ای که دیدید ترجمه مهدی الهی قمشه ای است و چون من این ترجمه را دوست دارم پس فعلاً شما هم سعی کنید این ترجمه را دوست داشته باشید ... اگر خیلی تلاش کردید و دیدید نمی توانید این ترجمه را هیچ رقمه دوست داشته باشید اینجا کلیک کنید )

در این آیه خاص به جویهایی از آب و شیر و باده و عسل اشاره شده و بنده با کمال تعجب دیدم که بخش مربوط به باده سانسور شد و در ترجمه تلویزیون بجای « باده » ، از « شیر » استفاده شد . اگر این شاخهای پیچانِ روی سرم اجازه دهند و نروند توی حلقم ، مایلم اینجا چند سوال مطرح کنم : آیا ما حق داریم چون تشخیص داده ایم چیزی ( حتی بخشی از یک کتاب آسمانی آنهم قرآن !!! ) با عرف جامعه ما نمی خواند آنرا به دلخواه عوض کنیم ؟؟؟ در این صورت که دیگر واویلاست و سنگ روی سنگ بند نمی شود ...با همه چیز شوخی با قرآن هم شوخی ؟؟؟ خلاصه باید معلوم شود که ما حق هستیم یا قرآن ... اگر ما حق هستیم که هیچ اگر قرآن حق است این قبیل کارها چه معنی دارد ؟؟؟ شتر سواری که دولا دولا نمی شود ... لابد دلیلی داشته که در آیه پانزده از شراب صحبت شده ... واقعاً مسخره است که ما آن دلیل را نفهمیم و بعد بیاییم کلام خدا را ویراستاری کنیم ...خدایا خودت رحم کن ...

Thursday, April 09, 2009

من و آرش و آرش نق نقو

وسوسه انگیز است نوشتن خصوصاً که دزدکی باشد و کاملاً خصوصی و خصوصاًتر اینکه در پرانتز باشد ...

از تعداد انگشتان دست و پا تجاوز کرده تعداد دفعاتی که با خودم گفتم « بسه وبلاگ نویسی !!! برو پی کار و زندگیت بچه !!! » و قصد داشتم پرانتز را پلمب کنم برود پی کارش... ولی به تعداد موهای سرم پشیمان شدم و پیش خودم حساب کتاب کردم که : کار و زندگی یعنی چی ؟؟؟ سر جمع هفت الی نهایتاً ده دقیقه که بیشتر زمان نمی برد آپ کردن این لاکردار ... حالا این هفت الی نهایتاً ده دقیقه که می خواهم شربت آبلیمو بزنم و یک خووورده ای از خودِ آرش بنویسم و دنیایی که در آن چپیده ، می گویی ننویسم ( اینرا خطاب به آن یکی آرش که نق می زند گفتم !!! ) ... خلاصه پناه می بریم به دموکراسی و رأی می گیریم و نهایتاً ، ادامه کار پرانتز رأی می آورد : دو رأی موافق ( که بنده و خود آرش دادند ) و یک رأی مخالف که آرش نق نقو داد و البته یک رأی ممتنع که نه من نه خود آرش و نه آرش نق نقو هیچکدام نمی دانیم این رأی ممتنع از کجا آمده ... شما می دانید ؟؟؟

Sunday, April 05, 2009

کانال بزنید لطفاً!!!

امسال عده زیادی از مسافران نوروزی یخ زدند ،عده ای را هم آب برد ، عده ای را هم باد برد و ... به اینکارها چکار دارید نعمت است دیگر ...

بعد از اینکه امسال را سال اصلاح الگوی مصرف نامگذاری کردند ( دست باعث بانی اون درد نکنه ) ، آسمان دلش حسابی سوخت به حال ما بدبخت بیچاره های از همه جا دست و بال کوتاه و نعمتهایش را بصورت برف و یخ و آب و گهگداری رعد و برق هوروپی فرو فرستاد بر سرمان تا امسال دست کم تابستان را بدون له له بگذرانیم... ولی این سیلابها و برف و بوران ( و بقول مسئولین نعمت!!! ) مقدار زیادی از هموطنان ما رو جارو کرد و با خودش برد و کلی کشته و مجروح دادیم این اول عیدی ... پیشنهاد می کنم بد نیست هر از چند گاهی برای مهار این نعمتها یک آستینی بالا بزنیم یک فکر مهندسی بکنیم تا ملت حین نازل شدن نعمت اینطور لت و پار نشوند ... این که نشد این همه آب و برف و یخ از آسمان ببارد بر فرق سرمان و شره کند بر روی زمین و گل و شل شود و برود قعر زمین و بعدش ما شب قبل سال تحویلی با آبدارچی اداره آب و فاضلاب محل سکونتمان تلفنی دست به یخه ( یقه ... هرجور راحتید !!! ) شویم که " جان مادرت به مافوقت بگو اون آب رو وصل کنه بریم حموم !!! " ... در ضمن این مسئولین ناقلا درست و درمان اعلام نکردند این چند روزه چند نفر سقط شدن که ما لااقل بدونیم چندتا شمع روشن کنیم برای این خدا بیامرزها...

Saturday, April 04, 2009

خیلی تکراری !!!

روز دوم سوم عید امسال دور هم نشسته بودیم که تلفنی خبر دادند دختر خاله بنده به رحمت ایزدی رفته ... جوان بود و مردن برای این دخترخاله یک کمی زود ... بچه هاش که تازه داشتند از آب و گل در می آمدند حالا باید با غم بی مادری روزگار سپری کنند ... بیشتر نمی خواهم در این مورد بنویسم که موضوعی تکراری است ... بشدت تکراری !!!