Saturday, May 09, 2009

رفت زیر خاک ، رفت به آسمان !!!

در حال پختن بودم ... لباس مشکی کاموایی تنم بود و عرفاً و عقلاً و هوااً پوشیدن چنین لباسی در چنین شرایطی و حضور در مراسم تدفین یکی از بستگان ، هیچ رقمه درست نبود ... درست شنیدید ( خواندید ) : « مراسم تدفین یکی از بستگان » ... هنوز کفن دخترخاله خشک نشده که این بار از جناح پدری یک نفر کم شد و رفت زیر خاک ....

بنده به هیچ عنوان از مرگ خوشم نمی آید ؛ نه اینکه بترسم از آن یا کلاً آنرا از ذهن خود دور کرده باشم نه !!! مسلماً بخشی از زندگی ما « مرگ ما » ست و شکی در این نیست ... ولی کلاً در قید مرگ پرستی نیستم ... شاید از همین رو باشد زمانی که یک بنده خدایی فوت می کند و ضرورت دارد در مراسم مربوط به مرگ آن سفر کرده شرکت نمایم دستپاچه می شوم و در به در دنبال یک عدد لباس مناسب در میان البسه ام می گردم... خداوکیلی هیچ زمان یک لباس درست و درمان برای این نوع مراسم در گنجه لباسهایم نخواهید یافت .... همین باعث شد که اینبار هم همان لباس کاموایی را بپوشم که زمستان آن سال ، درست پس از فوت بدون هماهنگی پدربزرگ پدری ام بالاجبار خریدم و پوشیدم ... حالا مادربزرگ پدری ام با هماهنگی قبلی و پس از یک دوره طولانی و پر از رنج و زحمت بیماری ، بدرود حیات گفت و مقادیر زیادی از لحظات زیبای مشترکمان را هم با خود برد زیر خاک ... در چنین موقعیتهایی که با مرگ یک نفر مواجه می شوم معمولاً موضوعاتی مهمتر از پوشیدن یا نپوشیدن لباس مشکی توجه مرا به خود جلب می کنند ؛ مثلاً اینکه به چه راحتی لحظات زیبای مشترک ما انسانها در زمین دفن می شوند و ما چقدر دیر می فهمیم ... مشتم را که باز می کنم چیزی نیست جز مقادیر زیادی خاطرات که متأسفانه درست مثل اتر (یا هر چیز فرار دیگری ) می پرد و می رود به آسمان ... و خاطره ای که به آسمان برود دیگر خاطره نیست !!!

1 comment:

Anonymous said...

دلم کپک زده... آه
که سطری بنویسم از تنگی دل
کاش دلتنگی هم نام کوچکی می داشت
که به جان آوازش می دادی
همچون مرگ که نام کوچک زندگیست

روحش شاد..
(یه دوست قدیمی)