Sunday, March 12, 2006

×××
زندگي در اين دنيا شگفت انگيز ترين بخش حيات يك انسانه ، زندگي در جايي كه بينهايت براي انسانها عادي و قابل فهم بنظر مي رسه اما بينظير ترين وقايع در اين دنيا براش رخ مي ده و در اكثر موارد او حتي متوجه اين اتفاقات هم نمي شه ، اون هميشه در انتظاره كه از نظر روحي به مرحله اي از تكامل برسه كه بتونه با عوامل بالا ارتباط برقرار كنه يا بتونه به چيزهاي ممنوعه دست پيدا كنه ، اون دوست داره جهان پس از مرگ رو ببينه ، فرشته ها رو ببينه ، بهشت رو ببينه ، ارواح رو ببينه ، درسته ، او هميشه مي خواد كه ببينه ، حس كنه ، اما معمولاً نمي خواد چيزي رو درك كنه ، درك كردن يك چيز سخت ترين بخش ماجراست ....
از كجا معلوم در كنار مني كه دارم اين مطلب رو مي نويسم يا در كنار شمايي كه دارين اين مطلب رو مي خونين ، يه اتفاق خارق العاده در حال رخ دادن نباشه ، ولي كسي كه نتونه اين مسائل رو درك كنه ، مسلماً متوجه اون هم نميشه ، چرا اينطوره ، چون ما عادت كرديم كه ببينيم ، فقط ديدن مي تونه بما كمك كنه كه بفهميم ، بيشتر ما ياد نگرفتيم كه درك كنيم ، شايد اصلاً دلمون نخواسته كه درك كنيم.....................

Monday, March 06, 2006

از ماست كه بر ماست
شكايت كردن از روزگار يكي از اون چيزايي هست كه خيلي از اون متنفرم ، شكايت كردن از نامرديهاش ، از حيله گريهاش ، از اينكه بگم روزگار اين بلا رو سرم آورد يا اون بلا رو ، اينكه بنالم از روزهايي كه گذشت ، شكايت از دردها ، رنجها ، اميدها و نااميدي ها ... همه ما شكايت مي كنيم ، شكايت از اونهايي كه خواستيم بهشون تكيه كنيم و اجازه ندادن ، كمك خواستيم ازشون و كمك نكردن ، راهنمايي خواستيم و راهنمايي نكردن ، خواستيم ما رو نجات بدن و نجات ندادن ، موضوع براي شكايت زياده ، چون نامردي و پستي زياده ... ولي من مي دونم آدمي هر چه مي كشه از ناداني خودش مي كشه ، تا ناداني هست ، نامردي هم هست ، نارو هم هست ، درد و رنج هم هست ، نااميدي هم هست و شكايت هم هست ، تا ناداني هست ، همه اينها هم هست ....

Sunday, March 05, 2006


ماجراي انساني كه گوشش مخملي شد (اپيزود ششم)
اول دوم سوم چهارم پنجم
حميد از اون پسرايي بود كه همه دخترها آرزوشونه كه با او حتي براي يك دقيقه هم كه شده حرف بزنن ، چه برسه به دوستي و ازدواج ، خوش تيپ ، مرتب ، با نمرات عالي كه بدون تقلب و دوز و كلك مي گرفت ، كاري ، شوخ و يكم خجالتي و صد البته مايه دار ، تا حالا هيچكس نديده بود كه با دختري بگرده يا نشنيده بود كه با دختري دوست باشه ، خلاصه اينكه از اون جووناي هوس باز نبود ،ايده آله ديگه نه؟؟؟
......

اپيزود هفتم
ديگه كار حميد و مادمازل بالا گرفته بود ، همه آماده بودن كه براي عروسي اين دوتا قمري عاشق دعوت بشن ، حميد مي رفت خونه مادمازل و مادمازل مي رفت خونه حميد ، موضوع حسابي بيخ پيدا كرده بود ، مثل اينكه مادمازل حسابي گلوش پيش حميد گير كرده بود ، اون بخاطر اينكه حميد خوشش بياد حسابي عوض شده بود ، رفتارش مثل يه خانوم شده بود ، براي اينكه او خوشش بياد نمرات عالي مي گرفت ، براي اينكه او خوشش بياد از مسخره بازيهاي گذشته اش دست برداشته بود ، اون عوض شده بود ، چون مزه يه عشق واقعي رو چشيده بود ، اون فقط حميد رو مي خواست و حاضر بود براي رسيدن به او هر كاري بكنه، دقت كرديد كه ، هر كاري!!!

Wednesday, March 01, 2006

ماجراي انساني كه گوشش مخملي شد (اپيزود پنجم)
اول دوم سوم چهارم

كلارك گيبل داستان ما كسي نبود جز حميد ، يكي از پسرهاي دانشكده فني ، حميد و مادمازل مي گفتن و مي خنديدن ، يكي از بچه ها ضمن اينكه با پانتوميم از من خواست كه دهنم رو كه بعلت تعجب به قاعده يه غار باز مونده بود ببندم اشاره كرد كه بزنيم به چاك ، ما كه اصولاً فراموش كرده بوديم چرا رفتيم كافي شاپ ، كاسه و كوزه رو جمع كرديم و زديم بيرون...
ديگه ماجراي مادمازل و حميد خان رو همه مي دونستند ،مادمازل تو كلاس همش از موجودي بنام حميد حرف ميزد ، البته خيلي مؤدبانه ، چه جوري بگم ، يكم عشقولانه ، يه حميد مي گفت ، شيش هفتا حميد از كنارش مي زد بيرون ، طوري حميد مي گفت كه آدم يادش مي رفت كه اين همون دختره ، هموني كه هر پسري ازش مي خواست كه باهاش دوست بشه اون هم قبول مي كرد ، هموني كه مي خواست سر به تن پسرا نباشه و سركارشون مي ذاشت ، حالا چي شده ؟؟؟ چه بلايي سرش اومده بود؟؟؟يعني قرصهاش رو نشسته خورده بود ؟؟؟