Thursday, May 29, 2008

مردن در زیبایی دنیا ... مردن با زیبایی مرگ

مطلب امروز درباره هنرمندی آلمانی است بنام Gregor Schneider که دیدگاه خاصی نسبت به مرگ دارد ... البته هنرمندانی مثل او کم نیستند کسانی که قصد دارند تابوی " مرگ " را بشکنند ( بعنوان یک مثال خوب می توان به Gunther von Hagens اشاره کرد که او هم آلمانی است و مشهور به Doctor Death و درباره اش در آینده بیشتر خواهید خواند ، هرچند اگر نوشته های بنده را دنبال کرده باشید چند باری به او اشاره کرده ام ) ... در نوشتن این متن و خصوصاً در بیان نقل قولها ، از مصاحبه اشنایدر با گاردین استفاده کرده ام و بجز این ، چند لینک هم برای کسانیکه به موضوع علاقمند هستند در پایان مطلب قرار داده ام ...

Gregor Schneider هنرمندی است که ایده عجیبی دارد و بخاطر همین ایده نامتعارفش هم پیامهای تهدیدآمیز زیادی به زبانهای مختلف دریافت کرده و حتی تهدید به مرگ هم شده است . ایده او ساخت اتاقی است که فردِ در حال مرگ را در آن قرار دهند تا با خیال راحت ساعات پایانی عمرش را در آن بگذراند. اتاقی که نورپردازی خاصی دارد و کفی چوبی ... البته اگر دقیق تر بگوییم : اشنایدر می خواهد شخص به وی اجازه دهد تا اشنایدر لحظات پایانی عمر وی را در یک گالری هنری بنمایش عمومی بگذارد و ناگفته پیداست چنین ایده ای یعنی نمایش یک مرده ( یا یک شخص در حال مرگ ) در یک موزه برای اینکه ملت بیایند و تماشایش کنند بخودی خود موضوعی جنجالی است . ( یک نمونه از کارش را مشاهده می کنید ) ... از نظر مقایسه ، کار او ( لااقل از نظر بنده ) شباهت زیادی به کارهای هاگنس دارد ، او هم مردگان را در کارهای خود مورد استفاده قرار می دهد و با روشهای خاصی که دارد یک جسد را ( انسان و حتی حیوان ) شکل می دهد تا آن حالتی را که می خواهد ایجاد شود ( از جسدهایی که سوار بر اسب هستند گرفته تا آنهایی که پشت میز شطرنج نشسته اند ) ... شخصیت اول کارهای هر دو اینها ( یعنی هاگنس و اشنایدر ) جسد انسان است .

البته اشنایدر قبلاً هم اتاقهایی طراحی کرده بود که ساختارهای عجیبی داشتند و آنها را در نمایشگاههایی بنمایش گذاشته بود ، مثلاً اتاقهایی که با فضای خارج ارتباطی نداشتند و یا اتاقهایی که نمی شد از آنها خارج شد ( و یا وارد آنها شد ) ولی ایده اتاق مرگ تا حدودی نامتعارف است.

او معتقد است که " نحوه مردن مردم " در گذشته با امروز متفاوت بوده . در گذشته مردم در میان خانواده خود می مردند ولی امروزه در تنهایی ( و مثلاً در یک بیمارستان ) و به بدترین شکل ممکن می میرند. او مردن در بیمارستانهای آلمان را بسیار دردناک و افتضاح می داند. حتی بیان می کند افرادی را دیده که بطور مثال از بیمارستان فرار می کرده اند چون از مردن در چنین جایی می ترسیدند.

اشنایدر از پیامهایی که دریافت کرده و خشونت بار بودن آنها بسیار تعجب می کند و حتی به یکی از آنها اشاره می کند : " چرا مادرت را نمی کشی و جسدش را ( برای ما ) به نمایش نمی گذاری ؟ "

اینکه برخی نمایش یک انسان در حال مرگ را ( یا مرده را ) خشونت بار و غیر انسانی می دانند هم برای اشنایدر عجیب است .او نمایش خشونت و مرگ در تلویزیون و اینترنت و نیز کارهایی نظیر" تشریح مردگان " را بسیار غیر انسانی تر از کار خود می داند و اعتقاد دارد نمایش مرگ به صورتی که او درنظر دارد به هیچ وجه خشونت بار نیست.او معتقد است که باید در نگرشمان نسبت به مرگ تجدید نظر کنیم .

اشنایدر پیش از این با مرگ چندان غریبه هم نبوده . او در نوجوانی کارهایی می کرده که با مرگ ارتباط تنگاتنگی هم داشته اند : او تابوتها را از کلیسا به گورستان می برده و دفن می کرده . " شغلی که حقوق خوبی داشت چون کسی حاضر به انجام آن نبود." او پنج سال هم دستیار کشیش بوده و شاید مجموعه مشاهداتش در چنین فضاهایی بوده که باعث شده او چنین دیدی نسبت به مرگ داشته باشد.

البته باید گفت که او پیشنهاد مشابهی برای " اتاقی برای تولد " هم دارد که البته بنظر خودش چندان هم ضروری نیست چون نمونه هایی از آن هم اکنون وجود دارد : " انواعی از این اتاقها را دیده ام که در آن ( بچه ها ) تولد می یابند و در آن ( همه ) خوشحالند. شوهرها بخاطر دلگرمی همسران خود در آن اتاقها حضور دارند . تجربه مثبتی است و من دوست دارم که مرگ هم چنین تجربه مثبتی داشته باشد. "

البته او به بعد دیگری از واکنشها هم می پردازد : " همه واکشنها به پروژه من منفی نبوده .Friedhelm Mennekes کشیشی است که معتقد است می بایست مرگ را همانگونه که هست نشان داد. " او حتی بیان می کند : " افرادی هستند که اعلام همکاری کرده اند تا از آنها در پروژه استفاده کنم ( یعنی آنها را در همان اتاق مورد بحث قرار دهد تا در نمایشگاهی همه مردنشان را ببینند ) ولی زمان آن معلوم نیست زیرا به مرگ ( آنها ) مربوط است."

البته او شجاعت خود را هم به این شکل بروز می دهد : " به آنهایی که مرا آدم ترسویی می دانند و معتقدند که نمی توانم ( یا نمی خواهم ) از خودم در این پروژه استفاده کنم می گویم : زمانیکه وقتش برسد من دوست دارم در یکی از اتاقهایم در گوشه دنجی ازیک موزه بمیرم.دوست دارم در حالیکه با هنر احاطه شده ام بمیرم.هدف من یافتن راهی زیباست برای مردن . نمی توانم جایی را بهتر از یک گالری برای مردن تصور کنم. "

و این بنظر حرف آخر اشنایدر است : مردن در زیبایی این دنیا ... مردن با زیبایی مرگ ... .

مطالعه بیشتر :

مصاحبه اشنایدر با گاردین

مقاله TimesOnline ( اطلاعات خوبی درباره اشنایدر و نیز هاگنس دارد... نظرات خواننده ها هم جالب است )

سایت اشنایدر

چند نمونه از کارهای اشنایدر ( همه عکسها کار اشنایدر نیست )

چند نمونه دیگر

یک مطلب دیگر درباره اشنایدر

موزه ای که کار اخیر اشنایدر را بنمایش گذاشته

Tuesday, May 27, 2008

برادرزاده ای که CPUی عمویش را نیم سوز کرد !!!

یکی از برادرزاده های بنده ، پسری ده ساله است که امسال سوم ابتدایی را به پایان می رساند ... چند مطلبی درباره او نوشته ام و کسانی هم که با بنده آشنایی دارند بعید است که او و نیز دختر عمویش را ( که او هم با اختلاف جزئی چند ماهه هم سن و سال خودش است ) نشناسند ... موضوع این پُست نیز درباره این پسرک باهوش است ... لازم بذکر است تصویری که در قسمت پروفایل مشاهده می کنید ( و از به بعد نیز خواهید دید ) بنده هستم ، البته از نگاه همان برادرزاده ...

... امتحانِ بخوانیم داشت ( همان فارسی خودمان ) و بنده مسئولیت آماده کردن او برای این امتحان را برعهده داشتم ... درسی بود درباره حضرت علی ( ع ) و مهربانیش با کودکان ( گمان می کنم درسهای آخر کتاب !!! ) مشغول خواندن بود که طبق معمول از آن سؤالات اساسی و زیر بنایی در ذهنش جرقه زد و باز هم طبق معمول از بدِ روزگار من دمِ دستش بودم و در نتیجه می بایست پاسخ سؤالاتش را می دادم ...

اول کمی از نسبتِ حضرت علی ( ع ) و پیامبر (ص ) پرسید و اینکه پدر حضرت علی که بوده و از این حرفها ... منهم با تته پته جوابهای دست و پاشکسته ای به او دادم (باور کنید ... پس چی خیال کردین ؟؟؟ ) ... کمی فکر کرد و دوباره پرسید : " مگه آدم می تونه با خانواده خودش ازدواج کنه ؟؟؟ " و این یک سؤال بشری و زیربنایی و پیل افکن بود و جواب دادن به آن ، آنهم به یک پسر بچه کاری بسیار بسیار بسیار مشکل( تصدیق می فرمایید که ؟؟؟ ) ... بنده هنوز هم در عجبم بچه به این سن و سال چرا همچین سؤالی به ذهنش رسیده ... البته این بد نیست و برعکس بسیار هم عالیست ... فقط از باب مقایسه با دوران کودکی خودم ( و شاید بسیاری از هم نسلانم ) عرض می کنم که در آن زمان اصولاً ما نمی دانستیم ازدواج چیست تا برسیم به اینکه خانوادگیِ آن چه حکمی دارد ...

در هر صورت دیگر موضوع داشت جدی می شد و بچه داشت پایش را از گلیمش فراتر می نهاد :

- نه که نمی شه پسر جان ... این چه سؤالاییه؟؟؟

-پس چرا حضرت علی با حضرت فاطمه ازدواج کرده؟؟؟

اینجا بود که دیگر سی پی یوی بنده ( my CPU ) نیم سوز شد ( و چه بسا سوخت ) ، از شما چه پنهان در طول عمرم بنده اصلاً و ابداً به این بُعد از ازدواج حضرت علی (ع ) و حضرت فاطمه ( س ) دقت نکرده بودم !!! ... البته بعد از این سؤال جسورانه و موشکافانه بود که این احتمال برای بنده پیش آمد که شاید دلیل اینکه ملت اعتقاد دارند " عقد دختر عمو و پسر عمو رو در آسمانها بستند " یکجورهایی به همین ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی مربوط باشد ... در هر حال این سؤالات نشان دادند که " گاهی پاسخ به یک بچه تا چه حد می تواند سخت باشد ... "

Saturday, May 24, 2008

عالیجناب ابر و عملیات خواهش و سیخونک !!!

چند پست قبل بود که درباره ابری بودن هوای ولایتمان و اینکه هوا ابری می شود ولی نمی بارد چیزهایی نوشتم ... هنوز هم موضوع پابرجاست و اگر از بارشهای چند دقیقه ای و گذرا بگذریم ، هنوز باران درست حسابی که بدرد شالی و کشاورز بخورد نیامده که نیامده ... پس از آنکه ملت از روی زمین از ابر و آفریننده آن درخواست کمی آب کردند و البته پاسخی نگرفتند ، ظاهراً قرار است سوار بر طیاره شوند و شخصاً به حضور عالیجناب ابر شرفیاب شوند و از نزدیک از ایشان بخواهند که ببارد ...
گویا تا چند روز آینده قرار است عملیات باروری ابرها در ولایت ما اجرا شود. احتمالاً برادران روسی هم در این عملیات به ما خواهند پیوست. اگر بخواهیم باروری ابرها را بطور ساده توضیح دهیم اینطور می توان گفت : ملت ( مسئولین) سوار بر هواپیما می شوند و می روند پیش ابرها و از ابرها خواهش می کنند که ببارند. البته اگر عالیجناب ابر نبارید ، کمی آنرا سیخونک می کنند و خلاصه ابر را مجاب می کنند که ببارد. مراحل این " عملیاتِ خواهش و سیخونک " را بطور دقیق بخاطر ندارم که چه کیفیتی داشت. فقط تا آنجا که حافظه ام یاری می کند اینطور بود که بر فراز ابرها گردی می پاشند ( به گمانم آلومینیوم و چند خرده ریز دیگر ) و این امر باعث می شود که ابر سرش گول مالیده شده و خیال کند که بارور شده... البته بنده شخصاً به سالم بودن این آبِ بزور باریده پر از ذرات معلق چندان اطمینان ندارم.

چند سال پیش هم که باز برادران روسی برای فراهم آوردن مقدمات خواهش از ابرها به ایران آمده بودند و موضوع باروری ابرها مطرح شده بود ، عده ای از علمای دینی ( مراجع ) این عمل را بنوعی " دخالت در کار خدا " قلمداد کردند و آنرا امری ناشایست دانستند. عده ای هم دست گرفته بودند و موضوع را ناموسی کرده بودند و می گفتند " باروری ابرها شرعاً حرام است " چیزی شبیه بارداری نامشروع خودمان که آنهم حرام است !!! بطور دقیق تر منطورشان این بود که باروری ابرها نوعی تجاوز به ابرهاست ( این ناموس پرستی ایرانی ها هم حکایتی است ) ... البته اینها همه در حد حرف باقی ماند و حتی در یزد و چند جای دیگر ابرها را مجبور کردند که شش قلو بزایند ....

خلاصه اینکه بحران آب ( کمبود آب ) آنچنان حاد شده که بعید نیست همینکه تکه ابری در آسمان پیدا شد ، هواپیماها بریزند سرش و ( به زبان خوش و یا با اعمال قهرآمیز ) بارورش کنند... امان از این آدمیزاد !!!
پُستهای مرتبط :

Friday, May 23, 2008

نتایج نظر سنجی نخستِ پرانتز
اولین نظر سنجی پرانتز یادتان هست ؟؟؟ همان که انسان داشت و حیوان ؟؟؟ و نظر پنجاه پنجاه ملت ؟؟؟ نیمی از ملتی که در این نظرسنجی شرکت کردند ( و تعداد شان بسیار چشمگیر بود یعنی دو نفر ) در پاسخ به این سؤال که : چرا انسان حیوان دو پاست ، انسان را بیشتر حیوان دانستند تا انسان و نیم دیگر هم لطف کردند و هیچ گزینه ای را شایسته تر از "برو بینیم بابا " تشخیص ندادند .

چیز خاصی بنظرم نمی رسد ... بنظر شما چطور؟؟؟

Wednesday, May 21, 2008

یک روز خوب ... خدا را شکر !!!

امروز روز خوبی بود ... عالی شروع شد ... مشکلی حل شد و تا حدودی خیالمان راحت شد ( خدا را شکر ) ... خدا بخواهد همه چیز حل می شود و امیدوارم که...
داشتم از امروز می گفتم که خوب شروع شد ... ادامه آن هم خوب بود و الان هم خوب است ... خدا را شکر ... از شما چه پنهان برخی اوقات درونم از احساسی لبریز می شود ( اگر دقت کنید در پرانتز می توانید برخی از این حالاتم را رصد کنید ) ... انگار چیزی شبیه به عینک بچشم می زنم و پس از آن تمام اشتباهاتم را بسیار واضح می بینم و جالب اینکه راه حلش را هم به همان وضوح می بینم ... عینک خوبی است ... امروز هم فرصتی دست داد و کوهی از اشتباهاتم را مرور کردم ... تازه فهمیدم که اصلاً مصون از خطا و اشتباه نیستم ... نه منظور گناه نیست ( هرچند آن هم هست اما همه اش نیست ) ...

خوشبختانه خدایی هست که مرا می شناسد ، مرا می پاید ، مرا دوست دارد راه های خوبی هم پیش پایم می گذارد ... خدا را شکر ...

کاش می شد تمام اشتباهاتم را در صندوقچه ای می گذاشتم ، که هم نتوانند شیطانی کنند و هم من از آنها استفاده کنم برای آینده ام ...

دلم می خواهد خودم را سرشار کنم و دیگران را هم ... همه را ... سرشار از همه خوبی ها ... همه خوبی ها ...
در هر صورت چیزی در سر دارم ... از صبح خوب امروز توانم صد برابر شده ... می خواهم خود را بکوبم و از نو بسازم ... باز هم می گویم ... چند بار گفته ام : می خواهم دوباره شروع کنم ...

Sunday, May 18, 2008

خاطرات یک طرفدارِ افشین قطبی !!!

امروز عصر ، بین هیاهوی بوق آلودِ ملت لُنگ بدست ، برای تحویل گرفتن یه سفارش رفتم بیرون ... . جناب ، کار رو آماده کرده بودند و در حضور بنده با ظرافت مثال زدنی مشغول بسته بندی شدند . از اونجاییکه بسته بندی و نیز چپاندن فاکتورهای مربوطه مدتی طول کشید ، بنده نشستم روی یکی از صندلی ها و به در و دیوار زل زدم تا ضمن اینکه سرم گرم شه بینم سرجمع وسایلِ این بابا چقدری می ارزه !!! . بعد از مدتی کلنجاررفتن جناب با بسته بندی و خصوصاً فاکتورها !!! ایشون آمدند پیش بنده و بسته رو تحویل دادند ... البته ایشون به بنده شیرینی هم تعارف کردند ، در ابتدا بنده این شیرینی تعارف کردن رو گذاشتم به حساب " یک پذیرایی انسان دوستانه " در همین حین که بنده بدلیل این عمل شرافتمندانه این جناب ، برای جمیع رفتگان ایشون در حال ختم صلوات بودم جناب از بنده پرسید :
- نمی پرسید واسه چیه این شیرینی ؟؟؟
- بفرمایید ما هم در جریان باشیم
- شیرینی قهرمانی پرسپولیس !!! ... ها ... ها ... ها ...
پیش خودمان بماند ، بعد از این حرفِ ایشان در حالیکه بقیه شیرینی هم پرید در گلویم ، بنده همانطور که در دل می گفتم : داداش شمام بعله ؟؟؟ و در عجب بودم از ناشناختگی نوع بشر راهم رو گرفتم و در بین هیاهوی بوق آلودِ ملت لُنگ بدست آمدم خانه .

Wednesday, May 14, 2008

اعصابِ کاموایی آرش و گربه های شومبوس کومبولی !!!

برخی از ملت ، اعصاب دیگران را مانند گلوله ی کاموایی می دانند که می شود مثل گربه ها با آن بازی کرد ... . هی چرخاندش و پیچاندش و پنجول پنجولش کرد ... . بنده که در زندگانی روزمره خود ملت را ( برخی از ملت را !!! ) همچون گربه های شومبوس کومبولی می دانم که دوست دارند اعصابم را پنجول پنجول کنند و تنها راه درمان یک اعصاب پنجول پنجول شده تپاندنش در آب یخ است و بخیه زدنش با نیایشهای صادقانه ... براستی که خداوند با صابرین است !!!

بر سر و رویِ این پرانتز دستی کشیده ام که مپرس !!! ( با اجازه از حضرت حافظ )

در طی این چند روز ، چندین و چند تغییر ریز و درشتِ درست و درمان بر این پرانتز اعمال کرده ام . دقت که کرده اید ؟؟؟ بعد از اضافه شدن بخش رأی گیری ( آمارگیری یا هر گیری که خود شما می پسندید !!! ) که چند روز پیش رخ داد ، اگر کمی صفحه را بالا پایین فرمایید شاهد چند تغییر دیگر ، خصوصاً در " ساید بار " پرانتز خواهید شد ...

مرور می کنیم :

1 ) از این به بعد بروز شدگی پلاس پیکس و بای پس در فوقانی ترین بخش ساید بار اعلام خواهد شد . ( همانطور که ملاحظه می فرمایید پلاس پیکس بروز رسانی شده است ) .

2) بخش رأی گیری هم که دیگر نیازی به توضیح ندارد. ( از شرکت میلیونی ملت واضح است!!!)

3) موضوعات آینده پرانتز هم که نوعی زنبیل گذاشتن برای نوشتن مطلب است ... ملتفت هستید که ؟؟؟

4 ) بخش تقسیمات ذهن آرش هم کمی زیر و زبر شده و برخی از پستهای قبلی در بخشهای مربوط به خودشان قرار گرفته اند.

6 و 7 ) فقط عرض کنم دو بخش دیگر قرار است به تقسیمات ذهن آرش اضافه بشود . یکی در زمینه نتایج رأی گیری و دیگری هم بخشی تحت عنوان موضوعات پیشین پرانتز به انتخاب آرش که قرار است نوشته های قبلی پرانتز که از نظر اینجانب جالب بودند در آن قسمت قرار بگیرند.

البته تغییرات هم بمنظور ایجاد تنوع ( هم برای خودم و هم خواننده ) و هم " ارائه اطلاعات در یک نگاه " اعمال می شوند ( بنده به این آخری شدیداً معتقدم !!!) و تا جاییکه قضیه لوس و لوث نشود به اینکار ادامه خواهم داد . هرچند باید به مسائل زیادی از جمله اعصاب خواننده و سرعت کامپیوترش و همینطور پهنای باند و هزار و یک مورد دیگر هم فکر کرد.

در آخر خواهشمندم در این مورد حتماً نظرات خود را اعلام فرمایید .

Tuesday, May 13, 2008

بفرمایید ... عرض می کنم

انداز ورنداز می کردم کامنهای بیشمار خوانندگان پرشمار پرانتز رو به این کامنت رسیدم "
می بینم سایت تغییر کرده ... کنجکاور شدم ببینم دلیلش چی بوده " البته حق کپی رایت را رعایت نکردند و در انتهای کامنت متعجبانه داخل پرانتز فرمودند : " البته اگه فوضولی نباشه "
اینکه تغییرات را این خواننده متوجه شده اند جای بسی سرور و خوشبختی است ، هرچند ظاهراً این خواننده عزیز مدتی می شود به اینجا سر نزده اند و همین باعث شده این تغییرات کمی گل درشت تر بنظرشان بیاید ... در هر صورت من درست و درمان نگرفتم موضوع را که این خواننده مجهول الهویه دقیقاً از بروز چه تغییری متعجب شده اند . در هر صورت بفرمایند تا عرض کنم ... .

Saturday, May 10, 2008

جالب ، جالب تر ، جالب تر از جالبتر !!!
ظاهراً بحث تجسد خدایان در هند تمامی ندارد ، از موضوع لاکشمی و اعتقاد به الهه بودن او و نیز عمل جداسازی او هنوز مدت زیادی نگذشته که باز هم قائله دیگری بپا شده است ، نوزادی با دو صورت متولد شده و ملت هم هیاهو بپا کرده اند : Durga دوباره بازگشته...

" دخترم خوبه مثل بقیه بچه ها" این اظهار نظر عجیب از گفته های پدر Lali هست ، بچه تازه متولد شده ای که صاحب دو صورته... بچه که ظاهراً اسمش Lali هست ، نوع بسیار نادری از ناهنجاری رو با خودش سوغات آورده که در واقع مثل لاکشمی ( در مورد لاکشمی مفصلاً در پست Monday, November 19, 2007 پرداختم ) یه تکامل ناقص بحساب میاد. دوقلویی که تونسته فقط دوسر رو کامل کنه ( نسبتاً کامل ) و عجالتاً با همون یه بدن به دنیا اومده . بجز گوشها ، بقیه اعضای صورت Lali ، قرینه هم هستند و هرچه در یک طرف صورت وجود داره ، در طرف دیگه هم وجود داره : دو بینی ، دو جفت لب و دو جفت گوش ... ناگفته نماند پدر و مادر بچه ، در فوریه سال 2007 با هم ازدواج کردن و Lali بچه اول اونهاست. . ( در صورتیکه دوست دارید بچه و ملت !!! رو ببینید به دومین لینک انتهای این پست دقت کنید ... یه فایل فلش فقط بچه خوابه !!! )

این بچه کوچولوی دوسر ، شور و تکاپویی در روستای خودش بپا کرده و خصوصاً روستایی ها که انسانهایی بشدت خرافاتی هم هستند ( این خرافات رو از هند بگیرید دیگه چیزی نمی مونه !!! ) ، این بچه بنده خدا رو تجسد خدای هندوها یعنی Durga می دونند. لازم بذکره که Durga رو بطور کلی میشه خدای منزلت اجتماعی هندوها دونست که تاحدودی شباهتهایی از نظر ظاهری به قدم نورسیده داره . البته تاکید می کنم فقط از نظر ظاهری !!! چون شواهد و قرائن حاکی از آن است که خانواده Lali و کلهم اجمعین دورو بری هاش جملگی از آس و پاسهای روزگارند و از این جهت هیچ شباهتی بین Lali و Durga وجود ندارد.

" Lali هدیه خداوند است به ما " این رو یکی از اعضای شورای روستا می گه و به نکته بسیار جالبی هم اشاره می کنه : " او روستای ما رو مشهور می کنه " و این یعنی مخلص کلام . بنظر میاد همولایتی های Lali بیشتر بفکر اقتصاد در گل فرورفته روستای خودشون هستند تا شباهت او به یکی از چندین و چند خدای خودشون !!! کار بجایی رسیده که از دولت برای ساخت معبد Durga درخواست کمک شده . احتمالاً همین بلاها رو سر والدین لاکشمی هم آوردن که خانواده او قید الهه بودنش رو زدن . احتمالاً ...

با تمام این اوصاف، پدر بچه که بچه خودش رو بسیار طبیعی می دونه و ظاهراً از مواضعش هم کوتاه بیا نیست .البته به خدا بودن بچه خودش هم تن نمی ده .

اگه به مطلبی که TimesOnline منتشر کرده یه سری بزنید و ته اون مطلب رو یه دیدی بزنید خواهید دید که ملت نظرات جالبی در این باره دادن ، بعضی که فقط تبریک گفتن به والدین و برای بچه هم آرزوی خوشبختی کردن و از این حرفا ، انگار نه انگار که ناسلامتی بچه یک کمی غیر طبیعیه .اما بعضی هم از دید علمی به قضیه نگاه کردن و تئوری دادن و نظریه مطرح کردن که این هم در نوع خودش جالبه . البته ملت سوالات حقوقی هم طرح کردن : " اگه این بچه زنده بمونه ما با یک آدم طرفیم یا دو آدم؟؟؟ " مغز ملت کار می کنه ها !!!

در هر صورت چیزی که برای بنده جالبه اینه که دست کم در این دو مورد اخیر ، هم مورد دختر بوده و هم اینکه از طبقه فقیر جامعه ، جالبتر اینکه هر دو شبیه الهه ای بودند که بنوعی سمبل منزلت و پول و این چیزهاست و جالبتر از جالبتر استفاده ای بود که خانواده ( خواسته یا ناخواسته ) از این شباهت می بردند و همینطور استفاده همولایتی اونها از این شباهت ...

اگه مایلید بیشتر بدونید :

TimesOnline ( عکس بچه باضافه مطالب تکمیلی ، ملت کامنتهای بسیار جالبی گذاشتن ، حتماً یه نگاهی بندازید)


Newser ( یک فلش تصویری جالب از بچه بهمراه ملت !!! ... علاوه بر این لینکهای جالبی هم داره در خصوصاً در مورد هند )



گاردین ( مطلب رو با آب و تاب بیشتری شرح داده و نقل قولهای بیشتری هم داره خصوصاً از دکتر و پدر بچه )

Tuesday, May 06, 2008

پدری که پدر فرزندان دخترش بود !!! ( یک مطلب پر از پرانتز )

تیتر پیچیده ای بود ... نه ؟؟؟ حق با شماست ، می شد تیترهای ساده تری هم انتخاب کرد ، اما از آنجایی که حتی المقدور باید هوای خواننده عزیز را داشت ، پس لطفاً علی الحساب همین تیتر را از من بپذیرید ... فقط بدانید و آگاه باشید ماجرا مربوط به مهندس الکترونیک بازنشته ای می شود بنام جوزف فریتزل که نه تنها آبرو و حیثیتی برای آنهایی که با الکترونیک سروکار دارند باقی نگذاشته، بلکه اصولاً آبرویی برای جماعت موجودات نر ( از جمله مردها ) هم باقی نگذاشته است !!! انتخاب تیتر هم از این جهت بوده که اگر مستعد تهوع هستید ، دست کم چند خطی با بنده همراه باشید ...

بعیده که شما نیم نگاهی به اخبار جهان داشته باشید و درباره ماجرای جوزف فریتزل ( Josef Fritzl ) و دخترش الیزابت چیزی نشنیده باشید ... ماجرایی که درمیان اینهمه فسق و فجوری که از همه نوع در سرتاسر عالم هر روز و هر شب رخ می ده شدیداً تک خال بحساب میاد ، انقلابی بپا کرده و تیتر بسیاری از نشریات شده : تعرضِ پدر به دختر !!! ( لغت اصلیش رو لازمه بگم ؟؟؟ ) ...
جوزف فریتزل هفتاد و سه ساله و اتریشی ، به مدت بیست و چهار سال دخترش رو در یک زندان دست ساز ( در زیر زمین خانه ) حبس کرده ، به او تعرض کرده و البته از محل این تعرضات صاحب هفت فرزند هم شده ( شش فرزند چون یکی فوت می کنه )... خب دیگه حرفی باقی نمی مونه جز کمی ذکر مصیبت که مربوط می شه به الیزابت و فرزندانش !!! البته از این بین ظاهراً چهار بچه خوش شانس تر از بقیه بودند ، یکی که حقیقتاً خوش شانس بوده ، چون در بدو تولد می میره ( و پدر خاکسترش می کنه !!! ) و خلاص ، سه تای دیگه رو پدر می بره بالا ( طبقه بالا ) و همراه با همسرش رزماری ( که میشه مادر الیزابت ) نگهداری می کنه ،ولی بچه های دیگه ( یعنی بچه هی بدشانس ) با مادر ( یعنی خود الیزابت ) در سرداب ( یا زیر زمین یا سلول یا هر زهرمار دیگه ای!!!) زندگی می کنن و شاهد تعرضات چندباره پدر الیزابت به مادرشون ( یعنی خود الیزابت ) میشن و دردناکتر اینکه در طول تمام این مدتی که از زندگی اونها می گذره روشنایی روز رو ندیدند. جالب هم اینکه مادر ( یعنی الیزابت ) با تمام این مشقات به بچه ها خوندن و نوشتن یاد می داده و اونها تلویزیون می دیدن ( ظاهراً اونها یک خط در میون حرف می زنن ... مثل وحشیهای جنگلی ) ... مسخره اینکه رزماری ( مادر الیزابت و همسر جوزف ) در تمام این مدت فکر می کرده الیزابت ( یعنی دخترش ) ازخونه فرار کرده و عضو یک فرقه ای شده ( ظاهراً از اون بد بداش !!! ) ، درحالیکه الیزابت با نیم دوجین بچه در زیر دماغش ( یعنی در زیرزمین ) بودند ( آدم از آی کیوی بعضیها می مونه !!!)

در مورد نحوه زندانی شدن دختر توسط پدر هم بدانید که پدر از دختر می خواد کمک کنه تا یک در رو به طبقه پایین ببرن ... دو روز اول دستهاش رو می بنده و شش تا نه ماه بعد طوری او رو می بنده که اسیر باشه و فقط بتونه در فضای اتاق حرکت کنه تا به توالت !!! برسه ... نه سال در یک اتاق بوده و کمی بعد پدر سلول رو گسترش می ده و کمی به اون اضافه می کنه .... جوزف ، چندین بار از طرف الیزابت برای خانواده (خودش ) نامه می نویسه تا خانواده رفتن الیزابت رو باور کنند.

بچه ارشد الیزابت یعنی کریستین نوزده ساله (که تمام عمرش رو با مادرش در زیرزمین بهمراه دو برادرش سپری کرده ) و بیماری او باعث می شه که این شکنجه بیش از این ادامه پیدا نکنه و بعد از اصرار مادر (یعنی الیزابت ) به پدر ( که هم پدر الیزابت هست هم پدر خودش ) پدر ( که ظاهراً شوهر الیزابت هست ) مجاب میشه که کریستین ( که نوه رزماری هست ، دختر جوزف هم هست ، دختر الیزابت هم هست ) رو برای معالجه به بیرون بفرسته ... اینجاست که دکترها به حال نزار الیزابت ، نه ببخشید رزماری ، اَه منظورم کریستین بود مشکوک می شن و پلیس و دستگیری و خبرنگارا و دیش و عکس و خبر و مردم علاف ( از جمله آرش پرانتز نویس ) و ....( البته من یه جایی خوندم که کریستین بیهوش می شده و کاغذی توی جیب داشته که توش نوشته بوده مادرم رو نجات بدید )
خلاصه مطلب اینکه در حال حاضر این موضوع و فاش شدنش غوغایی بپا کرده و ملت ( که جون می دن واسه دلسوزی های خروار خروار ) حسابی کولاک کردن ... در ضمن باید عرض کنم که آزمایشات DNA ثابت کردن که فرزندان فوق الذکر از آنِ جناب فریتزل هستند ( حتی DNA از روی نامه هایی که او برای خانواده می فرستاده هم پیدا شده )

(جالبه بدونید Natascha Kampusch هم دختری بود( ده ساله ) که هشت سال در یک سلول (ظاهراً ) غیر نورگیر حبس بوده و در نهایت تونسته فرار کنه ( 2006) و این بعد از جنگ جهانی دوم بدترین داستان شرارت این ناحیه بحساب می آمده.)

در هر صورت این موضوع دیگه اونقدر عجیب و غریب هست که اصولاً نیازی به نتیجه گیری و اظهار نظر نداره ...

اگه مایل هستید در اینباره بیشتر بدونید بد نیست یه نگاهی به لینکهای زیز بندازین :

CNN ( بهمراه سیر تحولات رخ داده در زیرزمین !!! )

نیویورک تایمز (نقل قول از مقاله ) :" رئیس بخش جنایی : ... او زندگی دوگانه داشته ... خانواده ای با هفت فرزند و همسرش ... خانواده ای با هفت فرزند و دخترش "

اشپیگل ( نقل قول از مقاله ) : " واقعه ای که دنیا را تکان داد " ( این مطلب عکسهای جالبی داره ... خصوصاً تصویر جالبی از خانه مورد بحث و همینطور عکسهایی از داخل زیرزمین ) ...

Mirror Online

Saturday, May 03, 2008

"سیل های گم شده " یا " آرش باید یک تشت بیابد "

زمستان و پاییز را با سوز و سرما و مقدار زیادی آب ویخ نازل شده از آسمان گذراندیم ، از محل همین چیزها هم بود که فاتحه مرکبات در این طرفها خوانده شد بسلامتی ... گویا در بهار و ظاهراً تابستان هم قرار است از آسمان آتش ببارد و بدین ترتیب برنج هم برود وردست دوستان مرکباتی اش ... البته گهگداری آسمان خیز بر می دارد برای باریدن ولی هرچه زور می زند گویا دهانه اش را با گِل مسدود کرده اند و تا مرز باریدن می رود اما نمی بارد... در این بلاد با آب و هوای مدیترانه ای که مانند لندن ( که کمی با مدیترانه فاصله دارد ) نود و نه درصد و نود و نه صدم درصد روزهای سالش ابریست و بارانی بعید است این اطوارها ... در هر صورت خود من از همین فردا تشتی آماده می کنم و می گذارم زیر ناودان ، به این سد سفید رود و دریایی که چند کیلومتری با ما فاصله دارد و نیز آب و هوای مدیترانه ای هیچ امیدی نیست ... شخصاً باید وارد عمل شد ...

کشور ما هم جمع اضداد است : از یک طرف شش ماه سال چنان از زمین و زمان می بارد که همه چیز را آب می شوید و می برد ، از یک طرف شش ماه دیگر سال چنان نمی بارد که زمین عینِ شیرینی گردویی ترک بر می دارد ... معلوم نیست آبهایی که در یک نیمه سال مانند اقیانوسی بر سر ملت خراب می شوند در نیمه دوم سال بکجا می روند ... نمونه اش همین امسال ، پاییز و زمستان را همچون مسافران کشتی نوح ( بلا تشبیه ) گذراندیم و نیمه دوم را ظاهراً باید مانند قحطی زده ها بگذرانیم ... البته مسؤولین قشنگ ما ، این خراب شدن سیل بر سر ملت در یک نیمه سال و گم شدن آن سیل در نیمه دیگر سال را به قهر طبیعت ، مکافات پروردگار ، گناه ما زمینی ها و نیز صرفه جویی نکردن ملت نسبت میدهند ... جالب است نه ؟؟؟ طبق شنیده های ندیده گویا مسؤول سد سفید رود را ( یا چیزی شبیه این را ) از کار برکنار کرده اند .اگر از دلیل اینکارمی پرسید باید عرض کنم خدمتتان که این جناب از قرار معلوم مسؤول گم شدن سیل های امسال است ... چراکه نمی دانم کجای سد را باید می بسته و نبسته و به همین دلیل سیل های پاییز و زمستان سال هشتاد و شش جملگی رهسپار دریا شده اند ...

از این حرفها که بگذریم باید گفت در حال حاضر که بساط دعا کردن و نماز خواندن برای حل هر مشکل و اشتباهی براه است ، پس چه بهتر که بجای برنامه ریزی و کارشناسی و کمی احساس مسؤولیت ، این کار را هم به نماز و دعا محول کنیم ، از کار فکری و یدی بسیار بهتر است ... پس بخوانید نماز باران را که خداوند بباراند باران رحمتش را بر بدکاران زمین ... البته همه می دانند که این نوعی عوام فریبی پیچیده در زرورق است ... نماز و دعا خوب است اما وقتی برای رفع وظیفه انجام شود به مفت هم نمی ارزد ( قبول ندارید ؟؟؟ ) ... فقدان مدیریت است که ما را وادار می کند برای هر امری دست به آسمان بلند کنیم و از خدا بخواهیم کمکمان کند ... مثل معروفی است که همیشه در گوش ما می خواندند : از شما حرکت ، از خدا برکت

Thursday, May 01, 2008

بیجار خشکی و زندگی با صورت پاک کنها

امشب بعد از مدتها دریچه های آسمان بروی زمین خطاکار باز شد و باران بارید ... بوی نمناکی خاک دیگر بلند شده است ... بویی که برنج کاران عاشق آنند ... پس با خیال راحت برنج بکارید که خدا با شماست !!! شک نکنید ...


شاید تا بحال چگونگی برنج کاری رو ندیده باشید ... کاری بسیار پر زحمت و زجر آور ... جالبه بدونید مردها در شالیزار کار نمی کنند و این وظیفه زن هاست که پاچه شلوار رو بدن بالا و برن داخل گل پر از زالو و خم بشن و دونه دونه نشاها رو بکارن ... دردناکه ...

شنیده های کاملاً واقعی یکم : یه بنده خدایی سر زمین فارغ می شه ، بند ناف رو با سنگ می بره و به کار ادامه می ده !!!

اما شاید بدترین بلایی که می تونه بر سر یه شالیکار بیاد که از شش قلو زاییدن سر زمین هم به مراتب وحشتناک تره " سوختن شالی " هست ... حتی اتفاق افتاده نشاها توی خزانه هم سوختن ...

توضیح یکم : " سوختن " به خشک شدن نشاهای برنج یا ساقه برنج دراثر گرما و بی آبی گفته می شه .

توضیح دوم : "خزانه " جایی هست شبیه یه گلخونه ( از همونایی که با پلاستیک می سازند ) نشاها در خزانه نگهداری می شن تا زمانیکه برای کاشته شدن در زمین آماده بشن .

شنیده های کاملاً واقعی دوم: یکی از آشناها تعریف می کرد در روستاشون یه بنده خدایی ( ظاهراً یه خانوم سرپرست خانواده ) خزانه اش می سوزه ، چنان آه و فغان و گریه و زاری براه می ندازه که اگه بچه اش هم می مرد چنین گریه زاری نمی کرد ... البته اهالی کمکش می کنند و به اندازه وسع کمک می کنند تا خزانه اش رو دوباره پر کنه .

توضیح سوم : " سوختن خزانه " یعنی گرسنگی خانواده صاحبِ اون خزانه به مدت دست کم یکسال!!!

با این توضیحات باید عرض کنم که مدتیست در ولایت چای خیزِ برنج پرور ما آسمان نمی بارد و همین باعث شده ملت ( بطور اخص شالیکاران ) چشم به آسمان بدوزند تا مبادا " بیجار خشکی " بشه و مجبور به دست گرفتن کاسه های گدایی بشن ... همونطور که می دونید شالی و شالیکاری یکی از منابع ارتزاق جمع کثیری از هم ولایتی های ماست و از قضای روزگار ، شالی و شالیکاری وابستگی شدیدی به آب داره ... لازم بذکر هست مسؤولین هم از خیلی وقت پیش زحمت می کشند و با هشدار و بخشنامه و این حرفها در حال آماده سازی ملت هستند ، البته الان به صرافت افتادن که نمی شه کاری کرد و حتی به شالیکاران محترم ( و محترمه ) توصیه می کنند " برنج نکارید " ... این توصیه بنظر اینجانب مسخره ترین توصیه ای هست که تا بحال شنیدم و حتی این قابلیت رو داره تا به عنوان جوک سال انتخاب بشه ... شالیکاری که خرج و مخارجش فقط و فقط از طریق کاشتِ با مشقت برنج و فروش ارزون اون به واسطه ها تامین می شه برنج نکاره چی بکاره ؟؟؟ موز و آناناس خوبه ؟؟؟ مسؤولین ما بجای اینکه حل کننده های خوبی برای مسائل باشند بیشتر پاک کن های خوبی برای صورت مسائل هستند ...

در پست آتی یکم بیشتر موضوع رو کش می دم ... ممنون که دنبال می کنید ...