یک انتقال بی دردسر به آن دنیا !!!
از اینکه این چند وقت چند پست متناوب درباره مرگ داشتم می بخشید ... دست من نیست روزگار اینچنین است ... همینجا یک نکته به ذهنم رسیده که می خواهم با شما در میان بگذارم ... همیشه انسان در پی یافتن اکسیر حیات بخشی بوده که با آن عمر ابدی بیابد ... غافل از اینکه انسان به خودی خود عمر ابدی دارد و این انسان حسابی وقتش را سر یافتن فرمول جادویی تلف کرده است ... اگر بگویم انسان کورتر از آن است که بنظر می رسد سخنی به گزاف نگفته ام ...
ظاهراً راحت مرد ...یک ایست قلبی ساده و خلاص ... این را مقایسه کنید با مردن خیلی های دیگر ، حتی بین کسانیکه جزو مراجع هستند هم چنین مردن راحتی را بخاطر ندارم... چند مرجع تقلید دیگر هم اخیراً به رحمت ایزدی رفتند ، ولی آنها دست کم چند وقتی بستری بودند و بقول معروف « به دستگاه وصل بودند » ... نوعی زجر آور از مرگ که حتی همین دختر خاله و مادربزرگ بنده هم تا حدودی تجربه کردند ... اگر چهره آنها را پس از مرگ می دیدید مسلماً نمی شناختیدشان ، تغییر شکل کامل که حاصل جمع شدن یکسری چیزهای زائد زیر پوست بود و ناشی از ضعف و بیماری می شد ( شنیده ام که بیماری کفاره گناهان است و با بیمار شدن برخی از گناهان به طریقی آمرزیده می شوند !!! ) ...
جناب محمد تقی بهجت اما راحت درگذشت ... زندگی جالبی داشت... از معدود انسانهایی بود که در زمان حیاتش مردم « از صمیم قلب » می خواستندش و بدون اینکه از کسی بخواهد یا ملت مجبور باشند برای تشیع او بروند تمام کوچه ها و خیابانهای قم پر شد از انسان ... آدم ترسناکی بود ؛ نه اینکه خودش ترسناک باشد ولی اینکه مثلاً در چهره من نگاه می کرد و قادر بود تا ته وجودم را بخواند واقعاً مرا به وحشت می انداخت ... چشم برزخی داشت و کراماتی داشت که در زمان حیاتش خیلی ها را می کشاند دم در اتاقش : « مرا نصیحت کنید ... کمک کنید ... دعا کنید ... » حالا که درگذشته هم داستانهای بیشتری از او خواهیم شنید که بیشتر رنگ افسانه دارد ... یک دلیلش اینکه خودش نیست تا دروغهایی که به او نسبت می دهند را تکذیب کند ... چند وقتی بود نمازش را بعد از اذان ظهر در شبکه باران پخش می کردند و بار اول که دیدم تعجب کردم ؛ او که خودش با دیدن تلویزیون زیاد موافق نیست چطور راضی شده است که دوربینهای تلویزیون به سوی او نشانه روند ... اگر این نمازش را دیده باشید مسلماً تحت تأثیر قرار می گیرید ... ناله ای می کند که آدم را رعب و وحشت فرا می گیرد ...نمازش عجیب و غریب است...
از پشت در خیلی ها را نمی پذیرفت ... اگر شما را هم نمی دید می دانست درونتان چه خبر است ... خوبید یا بد ... زشتید یا زیبا ... گناهکارید یا معصوم ....
البته طبق معمول ملت به حاشیه بیشتر از متن توجه می کردند : بیشتر از او می خواستند که برایشان از آینده بگوید ؛ مشکلی را حل کند ؛ کاری کند که بتوانند برای چهارتا دوست تعریف کنند و شاید پز دهند !!! ما هم برنامه داشتیم برویم و ببینیمش ... خود من دلم می خواست بنشینم جلویش و از خیلی چیزها بپرسم ... منظورم آینده و گذشته و میزان حساب بانکی ام در آینده نیست ... از خدا ، از دنیا از اینکه ما که هستیم و چرا اینجاییم و کجا می رویم ... او کسی بود که برای همه این سوالها و صدها سوال دیگر من جوابهای تخصصی داشت و من به پاسخهای تخصصی و معتبرش نیاز مبرم داشتم ... نشد که بروم ... شاید اگر یکی دو ماهی به من وقت می داد می رفتم پیشش ... از اینکه مرا می پذیرفت یا از همان پشت در می گفت « نیاید داخل » زیاد مطمئن نیستم ولی امتحانش که ضرر نداشت ، دست کم دلم نمی سوخت ...
از اینکه این چند وقت چند پست متناوب درباره مرگ داشتم می بخشید ... دست من نیست روزگار اینچنین است ... همینجا یک نکته به ذهنم رسیده که می خواهم با شما در میان بگذارم ... همیشه انسان در پی یافتن اکسیر حیات بخشی بوده که با آن عمر ابدی بیابد ... غافل از اینکه انسان به خودی خود عمر ابدی دارد و این انسان حسابی وقتش را سر یافتن فرمول جادویی تلف کرده است ... اگر بگویم انسان کورتر از آن است که بنظر می رسد سخنی به گزاف نگفته ام ...
ظاهراً راحت مرد ...یک ایست قلبی ساده و خلاص ... این را مقایسه کنید با مردن خیلی های دیگر ، حتی بین کسانیکه جزو مراجع هستند هم چنین مردن راحتی را بخاطر ندارم... چند مرجع تقلید دیگر هم اخیراً به رحمت ایزدی رفتند ، ولی آنها دست کم چند وقتی بستری بودند و بقول معروف « به دستگاه وصل بودند » ... نوعی زجر آور از مرگ که حتی همین دختر خاله و مادربزرگ بنده هم تا حدودی تجربه کردند ... اگر چهره آنها را پس از مرگ می دیدید مسلماً نمی شناختیدشان ، تغییر شکل کامل که حاصل جمع شدن یکسری چیزهای زائد زیر پوست بود و ناشی از ضعف و بیماری می شد ( شنیده ام که بیماری کفاره گناهان است و با بیمار شدن برخی از گناهان به طریقی آمرزیده می شوند !!! ) ...
جناب محمد تقی بهجت اما راحت درگذشت ... زندگی جالبی داشت... از معدود انسانهایی بود که در زمان حیاتش مردم « از صمیم قلب » می خواستندش و بدون اینکه از کسی بخواهد یا ملت مجبور باشند برای تشیع او بروند تمام کوچه ها و خیابانهای قم پر شد از انسان ... آدم ترسناکی بود ؛ نه اینکه خودش ترسناک باشد ولی اینکه مثلاً در چهره من نگاه می کرد و قادر بود تا ته وجودم را بخواند واقعاً مرا به وحشت می انداخت ... چشم برزخی داشت و کراماتی داشت که در زمان حیاتش خیلی ها را می کشاند دم در اتاقش : « مرا نصیحت کنید ... کمک کنید ... دعا کنید ... » حالا که درگذشته هم داستانهای بیشتری از او خواهیم شنید که بیشتر رنگ افسانه دارد ... یک دلیلش اینکه خودش نیست تا دروغهایی که به او نسبت می دهند را تکذیب کند ... چند وقتی بود نمازش را بعد از اذان ظهر در شبکه باران پخش می کردند و بار اول که دیدم تعجب کردم ؛ او که خودش با دیدن تلویزیون زیاد موافق نیست چطور راضی شده است که دوربینهای تلویزیون به سوی او نشانه روند ... اگر این نمازش را دیده باشید مسلماً تحت تأثیر قرار می گیرید ... ناله ای می کند که آدم را رعب و وحشت فرا می گیرد ...نمازش عجیب و غریب است...
از پشت در خیلی ها را نمی پذیرفت ... اگر شما را هم نمی دید می دانست درونتان چه خبر است ... خوبید یا بد ... زشتید یا زیبا ... گناهکارید یا معصوم ....
البته طبق معمول ملت به حاشیه بیشتر از متن توجه می کردند : بیشتر از او می خواستند که برایشان از آینده بگوید ؛ مشکلی را حل کند ؛ کاری کند که بتوانند برای چهارتا دوست تعریف کنند و شاید پز دهند !!! ما هم برنامه داشتیم برویم و ببینیمش ... خود من دلم می خواست بنشینم جلویش و از خیلی چیزها بپرسم ... منظورم آینده و گذشته و میزان حساب بانکی ام در آینده نیست ... از خدا ، از دنیا از اینکه ما که هستیم و چرا اینجاییم و کجا می رویم ... او کسی بود که برای همه این سوالها و صدها سوال دیگر من جوابهای تخصصی داشت و من به پاسخهای تخصصی و معتبرش نیاز مبرم داشتم ... نشد که بروم ... شاید اگر یکی دو ماهی به من وقت می داد می رفتم پیشش ... از اینکه مرا می پذیرفت یا از همان پشت در می گفت « نیاید داخل » زیاد مطمئن نیستم ولی امتحانش که ضرر نداشت ، دست کم دلم نمی سوخت ...