Wednesday, May 20, 2009

یک انتقال بی دردسر به آن دنیا !!!

از اینکه این چند وقت چند پست متناوب درباره مرگ داشتم می بخشید ... دست من نیست روزگار اینچنین است ... همینجا یک نکته به ذهنم رسیده که می خواهم با شما در میان بگذارم ... همیشه انسان در پی یافتن اکسیر حیات بخشی بوده که با آن عمر ابدی بیابد ... غافل از اینکه انسان به خودی خود عمر ابدی دارد و این انسان حسابی وقتش را سر یافتن فرمول جادویی تلف کرده است ... اگر بگویم انسان کورتر از آن است که بنظر می رسد سخنی به گزاف نگفته ام ...

ظاهراً راحت مرد ...یک ایست قلبی ساده و خلاص ... این را مقایسه کنید با مردن خیلی های دیگر ، حتی بین کسانیکه جزو مراجع هستند هم چنین مردن راحتی را بخاطر ندارم... چند مرجع تقلید دیگر هم اخیراً به رحمت ایزدی رفتند ، ولی آنها دست کم چند وقتی بستری بودند و بقول معروف « به دستگاه وصل بودند » ... نوعی زجر آور از مرگ که حتی همین دختر خاله و مادربزرگ بنده هم تا حدودی تجربه کردند ... اگر چهره آنها را پس از مرگ می دیدید مسلماً نمی شناختیدشان ، تغییر شکل کامل که حاصل جمع شدن یکسری چیزهای زائد زیر پوست بود و ناشی از ضعف و بیماری می شد ( شنیده ام که بیماری کفاره گناهان است و با بیمار شدن برخی از گناهان به طریقی آمرزیده می شوند !!! ) ...

جناب محمد تقی بهجت اما راحت درگذشت ... زندگی جالبی داشت... از معدود انسانهایی بود که در زمان حیاتش مردم « از صمیم قلب » می خواستندش و بدون اینکه از کسی بخواهد یا ملت مجبور باشند برای تشیع او بروند تمام کوچه ها و خیابانهای قم پر شد از انسان ... آدم ترسناکی بود ؛ نه اینکه خودش ترسناک باشد ولی اینکه مثلاً در چهره من نگاه می کرد و قادر بود تا ته وجودم را بخواند واقعاً مرا به وحشت می انداخت ... چشم برزخی داشت و کراماتی داشت که در زمان حیاتش خیلی ها را می کشاند دم در اتاقش : « مرا نصیحت کنید ... کمک کنید ... دعا کنید ... » حالا که درگذشته هم داستانهای بیشتری از او خواهیم شنید که بیشتر رنگ افسانه دارد ... یک دلیلش اینکه خودش نیست تا دروغهایی که به او نسبت می دهند را تکذیب کند ... چند وقتی بود نمازش را بعد از اذان ظهر در شبکه باران پخش می کردند و بار اول که دیدم تعجب کردم ؛ او که خودش با دیدن تلویزیون زیاد موافق نیست چطور راضی شده است که دوربینهای تلویزیون به سوی او نشانه روند ... اگر این نمازش را دیده باشید مسلماً تحت تأثیر قرار می گیرید ... ناله ای می کند که آدم را رعب و وحشت فرا می گیرد ...نمازش عجیب و غریب است...

از پشت در خیلی ها را نمی پذیرفت ... اگر شما را هم نمی دید می دانست درونتان چه خبر است ... خوبید یا بد ... زشتید یا زیبا ... گناهکارید یا معصوم ....

البته طبق معمول ملت به حاشیه بیشتر از متن توجه می کردند : بیشتر از او می خواستند که برایشان از آینده بگوید ؛ مشکلی را حل کند ؛ کاری کند که بتوانند برای چهارتا دوست تعریف کنند و شاید پز دهند !!! ما هم برنامه داشتیم برویم و ببینیمش ... خود من دلم می خواست بنشینم جلویش و از خیلی چیزها بپرسم ... منظورم آینده و گذشته و میزان حساب بانکی ام در آینده نیست ... از خدا ، از دنیا از اینکه ما که هستیم و چرا اینجاییم و کجا می رویم ... او کسی بود که برای همه این سوالها و صدها سوال دیگر من جوابهای تخصصی داشت و من به پاسخهای تخصصی و معتبرش نیاز مبرم داشتم ... نشد که بروم ... شاید اگر یکی دو ماهی به من وقت می داد می رفتم پیشش ... از اینکه مرا می پذیرفت یا از همان پشت در می گفت « نیاید داخل » زیاد مطمئن نیستم ولی امتحانش که ضرر نداشت ، دست کم دلم نمی سوخت ...

Saturday, May 09, 2009

رفت زیر خاک ، رفت به آسمان !!!

در حال پختن بودم ... لباس مشکی کاموایی تنم بود و عرفاً و عقلاً و هوااً پوشیدن چنین لباسی در چنین شرایطی و حضور در مراسم تدفین یکی از بستگان ، هیچ رقمه درست نبود ... درست شنیدید ( خواندید ) : « مراسم تدفین یکی از بستگان » ... هنوز کفن دخترخاله خشک نشده که این بار از جناح پدری یک نفر کم شد و رفت زیر خاک ....

بنده به هیچ عنوان از مرگ خوشم نمی آید ؛ نه اینکه بترسم از آن یا کلاً آنرا از ذهن خود دور کرده باشم نه !!! مسلماً بخشی از زندگی ما « مرگ ما » ست و شکی در این نیست ... ولی کلاً در قید مرگ پرستی نیستم ... شاید از همین رو باشد زمانی که یک بنده خدایی فوت می کند و ضرورت دارد در مراسم مربوط به مرگ آن سفر کرده شرکت نمایم دستپاچه می شوم و در به در دنبال یک عدد لباس مناسب در میان البسه ام می گردم... خداوکیلی هیچ زمان یک لباس درست و درمان برای این نوع مراسم در گنجه لباسهایم نخواهید یافت .... همین باعث شد که اینبار هم همان لباس کاموایی را بپوشم که زمستان آن سال ، درست پس از فوت بدون هماهنگی پدربزرگ پدری ام بالاجبار خریدم و پوشیدم ... حالا مادربزرگ پدری ام با هماهنگی قبلی و پس از یک دوره طولانی و پر از رنج و زحمت بیماری ، بدرود حیات گفت و مقادیر زیادی از لحظات زیبای مشترکمان را هم با خود برد زیر خاک ... در چنین موقعیتهایی که با مرگ یک نفر مواجه می شوم معمولاً موضوعاتی مهمتر از پوشیدن یا نپوشیدن لباس مشکی توجه مرا به خود جلب می کنند ؛ مثلاً اینکه به چه راحتی لحظات زیبای مشترک ما انسانها در زمین دفن می شوند و ما چقدر دیر می فهمیم ... مشتم را که باز می کنم چیزی نیست جز مقادیر زیادی خاطرات که متأسفانه درست مثل اتر (یا هر چیز فرار دیگری ) می پرد و می رود به آسمان ... و خاطره ای که به آسمان برود دیگر خاطره نیست !!!

Friday, May 08, 2009

دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد !!!

بنده یک معذرت خواهی درست و درمان به جناب استاد کیمیایی بدهکارم ... با بی دقتی رئیس را دیدم و عجولانه نظرم درباره این فیلم را تلق تولوق تایپ کردم و پست کردم توی این وبلاگ ... البته تمام موارد پست قبل ( زد و خورد ها و برخی مسائل آبکی و ... ) را هنوز هم قبول دارم جز آن بخشی که مربوط به دیالوگها می شد ... در مورد دیالوگها می خواهم در این پست تجدید نظری اساسی داشته باشم؛ این پستی که الان دارید می خوانید به نوعی جبران مافات است ... آدمی است دیگر شما ببخشید استاد !!!

« قبل از اینکه خدا بخواد خودم می خوام ... خودش این بزرگی رو بهم داده !!! » این دیالوگ محشری است که داریوش ارجمند درست قبل از تیتراژ پایانی فیلم رئیس بیان می کند ... از این دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد در این فیلم باز هم وجود دارد و بیشتر از آن چیزی است که من در پست قبلی عرض کرده بودم ... بار دوم که با دقت فیلم را دیدم ( در سکوت مطلق و با تمرکز بیشتر و به کمک یک عدد هدفون باحال ) دیدم بار اول حسابی سرم کلاه رفته و کیمیایی جمله های خیلی محشری گذاشته است توی دهان شخصیتهایش که من بی حواس آنها را ندیده بودم ( باور کنید این جملات را باید دید نه نشنید !!! ) ... شروع کردم به ضبط کردن دیالوگهایی از فیلم که بنظرم جالب می آمدند و حول و حوش 19 دقیقه دیالوگ ناب از این فیلم در آوردم که حدود 5 دقیقه و 21 ثانیه مربوط به کل کل کردن سیامک و آرش می شود در رستوران .

خلاصه دست استاد درد نکند که شب و روزم را با این حدود 19 دقیقه پر کرد.

Thursday, May 07, 2009

پایان ابدی

این عنوان ، اولین چیزی بود که هنگام نوشت این مطلب به ذهنم رسید و بعد از سرچ کردن دیدم اینجا هم از این عنوان استفاده شده... فقط بدانید و آگاه باشید قصد کپی برداری نداشته ام ...

امروز همه به من تسلیت می گفتند ، چرا ؟؟؟ عرض می کنم ...چند سالی است یک سریال پر طرفدار آلمانی از تلویزیون ما پخش می شود به اسم « هشدار برای کبری 11 » این سریال هیچ چیزی که نداشته باشد صحنه های اکشن اش نهایت آن چیزی است که باید باشد ... انفجار و تصادف ماشینها در حد ماورای تصور رخ می دهند و مو بر تن هر جنبنده ای میخ طویله می کنند ... البته من تا مدتها نمی دانستم مسئول بدلکاران این سریال کیست و فقط حرص می خوردم که : « ببین اینا چه مخی دارن ... اَه » ... بعدها فهمیدم که یک جوان ایرانی بنام پیمان ابدی بدلکار این سریال است . خلاصه کم کم در ایران اسم او بر سر زبانها افتاد و یک هو دیدیم بار و بندیلش را بسته و آمده ایران ... گروهی تشکیل داد و شروع کرد به تدریس ( آخه برادر بیکاری ؟؟؟ ) ... در برنامه « باز هم زندگی » شبکه چهار ( بیژن بیرنگ ) حاضر شد و به سؤالات بیژن بیرنگ پاسخ داد ... موضوع آن قسمت از برنامه « دیوانگی در زندگی » بود... بخش جالبی در آن قسمت وجود داشت ؛ بیژن بیرنگ از پیمان ابدی پرسید: « چرا دیوانگی می کنی ؟؟؟ » او هم در جواب گفت : « من دیوانگی را در این می دانم که پشت میز بنشینم و از صبح تا شب با ملت سر و کله بزنم ... دیوانگی این است ... » از خاطره اش گفت که چطور برای اینکه خواهرش را از غرق شدن در دریا نجات دهد ، ترس از آب را کنار گذاشته و پریده داخل دریا ... عکسهای سر صحنه کبری 11 را نشان داد که چطور با گروهش تلاش می کردند و سه روز روی صحنه ای کار کردند که تنها چند ثانیه دیده می شد ؛ به عکس نگاه می کرد و می گفت : « واقعاً یه جَنگه !!! » ؛ در همان برنامه چندین پرش اش را نشان دادند و افتخاراتش را مرور کردند از جمله قهرمانی شیرجه .... نحوه کارش در ایران را هم توضیح داد و گفت : « ما در آلمان از تابلوها و موانعی استفاده می کردیم که ماشین به اونها میزد و کار جالب می شد ؛ ولی چون گرون هست و این چیزها رو در ایران به ما نمی دن ، بجای این تابلو ها از آدم استفاده می کنیم ... سر میدونها آدمهایی هستن که پول می گیرن و این کارها را می کنن » ... خیلی خجالت کشیدم !!! ( توضیح اینکه من معمولاً برنامه هایی را که دوست دارم ضبط می کنم و نگه می دارم ... از جمله همین برنامه را ... بارها و بارها تماشایش کردم!!! )

امروز اما شنیدم که پیمان ابدی در یک سانحه کشته شد ... سر تصویربرداری یک تله فیلم معمولی ( نوعی فیلم ساختن که در ایران باب شده و دلیلش هم ارازن بودن این نوع فیلم ساختن است !!! ) ، ظاهراً اتوبوسی قرار بوده از جایی بیفتد و آتش بگیرد ... اتوبوس تعادلش را از دست داده و روی پیمان افتاده و سازندگان حواس جمع ما هم نفهمیده اند که اتوبوسی روی او افتاده ... انفجار و باقی قضایا ... از آنجائیکه من همیشه از پیمان ابدی حرف می زدم ( به دلایلی ) و تحسینش می کردم ، بعد از انتشار خبر مرگش ، همه به من تسلیت می گویند ... هر چند او خودش دیوانگی را انتخاب کرده بود و تاوانش را هم داد ولی مانده ام حیران که او آنهمه در آلمان جست و خیز کرد و حین اجرای هیجان انگیز ترین صحنه ها زنده ماند ... سزاوار است در وطنش بمیرد ؟؟؟ هر چند دلایل فنی محکمی وجود دارد که نشان می دهد چرا او در ایران مرد ( از همان اتوبوس بگیرید تا سهل انگاری هایی که همه روزه شاهدش هستیم ) اینکه پیمان ابدیِ حسابگر که بعد از این همه کارهای محیرالعقول ، یک خط هم روی صورتش نبود چطور به این راحتی می میرد برای من حل نشده است ... فعلاً تنها کاری که می توانم بکنم این است که نوار ضبط شده برنامه « باز هم زندگی » را در بیاورم و برای بار چندم آن گفتگوی جالب پیمان و بیژن بیرنگ را ببینم و حرص بخورم !!! خصوصاً آنجا که بیژن بیرنگ گفت : « چه موقع حس می کنی مُردی ؟؟؟ » و پیمان جواب داد : « وقتی انگیزه نباشه و چیزی راضیم نکنه ... وقتی دو روزم مثل هم باشه » این حرفش را خیلی دوست داشتم و همین روحیه اش بود که او را برایم قابل احترام می کرد ... روحش شاد ...

اینها را هم لطفاً بخوانید :

گفتگوی منتشر نشده پیمان ابدی

خبر حادثه ( آفتاب - نظرات ملت جالب است )

گزارش تصویری ( فارس نیوز ) )

Wednesday, May 06, 2009

وقتی آغوش رفاقت یه تله اس !!!

امروز بعد از ظهر از یک جایی سی دی فیلم « رئیس» استاد کیمیایی بدستم رسید و موفق شدم این فیلم را ببینم ... حقیقتش را بخواهید آنچیزی که انتظار داشتم نبود ( هرچند بنظر فیلم کمی سانسور هم شده بود !!! ) و بجز چند مورد که به دل بنده نشست بقیه موارد فیلم در حد فاجعه بودند حتی دیالوگهای طوفانی که ما در فیلمهای استاد می شنویم هم آنچنان زیاد نبودند .... جلوه های ویژه و ضد و خوردها و کلاً صحنه های اکشن هم که در حد بسیار بسیار بدی بودند ... خیلی بد .... عجالتاً ترجیح می دهد همان فیلم حکم استاد را ببینم ...

از نظر من در فیلمهای کیمیایی آن بخشهایی که خصوصاً دو شخصیت روبروی هم می نشینند و جهان بینی هم را برای یکدیگر تشریح می کنند ( با زبانی که خود کیمیایی در آنها تزریق کرده است) از بهترین بخشهای فیلمهایش هستند و در فیلم رئیس استاد هم تنها یک صحنه بود که این خصوصیت را داشت و به دلم نشست ؛ همان جاییکه « سیا » با عشقش طلا ( مهناز افشار یا بهتر بگویم گوگوش ) می رود به رستوران پاپیون و با عاشق سابق طلا ( یا مهناز افشار ) سر اینکه « عشق اگه ناموس باشه عشقه » و « می کُشمِت قدیمیه ... ولی می کُشمِت » کل کل می کند ... پولاد کیمیایی هم بازی اش در این بخش خوب است ( ولی بازی او در فیلم « حکم » استاد را بیشتر دوست دارم ) ... در کل فکر می کنم لعیا زنگنه بهترین بازی اش را در این فیلم داشت و دست کم توانست یک کمی خودش را از کلیشه آزاد کند ...

می ماند خواننده محبوبم « رضا یزدانی » که با آن صدای زخمی اش جان می دهد برای استفاده در فیلمهای کیمیایی ؛ البته نمی دانم لزومی دارد حتماً در صحنه ها دیده شود یا نه ؟؟؟ من که فکر می کنم صدایش کفایت می کند ...

قبل از دیدن فیلم رئیس با دیدن پوسترهای فیلم و ریخت و قیافه پولاد کیمایی با آن موهای بلند غیر متعارف ، خیلی کنجکاو بودم بدانم چنین ریخت و قیافه ای چه کارکردی در فیلم دارد و اواخر فیلم بود که فهمیدم تنها کارکرد این موها این بوده که پولاد (سیا ) با کوتاه کردن موهایش می تواند تغییر قیافه دهد و برود به مهمانی کسانی که عشقش را دزدیده اند و به گوگوش ( اَه !!! مهناز افشار ) بگوید : « بریم ؟؟؟ »

Saturday, May 02, 2009

بازی فشن گونه با آنفولانزای زهرماری !!!

اصلاً نمی خواهم درباره بحث جدید این روزها یعنی آنفلوانزای خوکی صحبت کنم ... موضوع ، همان بازی همیشگی است و دلم نمی خواهد پرانتز را به بازی بیالایم ... ولی دیشب در رویترز چیزی رؤیت کردم که دلم نیامد آنرا اینجا با شما در میان نگذارم ...

رویترز عزیز ، یک سری عکس منتشر کرد که خیلی برای بنده جالب بود ؛ عکس از یک سری آدم خوش ذوق ( بیکار ، الکی خوش ، زبان نفهم ، @#$% یا هر چیزی که شما می پسندید ) که با ویروس بی پدر و مادر آنفلونزای خوکی ( که گویا حاصل گره زدن آدم و خوک و مرغ است ) و مرگ ناشی از این ویروس (که بدیهی ترین تأثیر این ویروس است ) و ترس ناشی از این نوع مردن ، شوخی کرده بودند . یکی ماسکش طرح پروانه داشت و یکی طرح اسکلت ، یکی گل منگلی و یکی شبیه ماسکهای گاز جنگ جهانی دوم !!! خوشم آمد و نکته جالبی بود... فکر می کنم از دو زاویه می شود این موضوع را دید :

یکم : این روزها ملت همه چیز حتی مردن را هم به بازی می گیرند و از مردن و خطر هم برای خود سرگرمی دست و پا می کنند ... شاید هم با اینکار تلخی مرگ و مریضی را یک کمی برای خودشان و دیگران خوشمزه می کنند ... یا شاید با اینکار می خواهند کاری کنند که خودشان و اطرافیانشان که درگیر خطرند ، حتی المقدور یادشان برود که در چه وضعیت بغرنجی گرفتار شده اند ...

دوم : شاید بازی از نوع دیگری در جریان باشد ؛ احتمالاً به من می گویید چون زیاد فیلم می بینی این حرف را می زنی ولی این مورد آنفلونزای خوکی و شیوع آن خیلی خیلی شبیه فیلمهاست ، بایوتروریسم ( یادم نیست ) ، رذالت یک کمپانی داروسازی که بیماری را در قلب یک منطقه مسکونی منتشر می کند به این امید که پادزهرش را با قیمتی سرسام آور به قربانیان نگون بخت بفروشد ( مأموریت غیرممکن 2 ) ، ایجاد یک موضوع جدید برای منحرف کردن اذهان عمومی از یک موضوع مهمتر به آن ( سگ را بجنبان ) و چند مورد دیگر ... شاید هم می خواسته اند ماسکهایشان را بفروشند !!!

خلاصه اینکه ملت در همه جای دنیا مظلومند در همه جای دنیا !!!