Thursday, July 16, 2009

آشنایی با یک خارجی که مادرش ایرانی بود !!!

دیروز برای انجام کاری به شهسوار ( تنکابن ) رفتم و در این سفر برادرزاده ام هم همراهم بود . جز من و برادرزاده من و امانتی که به من سپرده شده بود ( که جمعاً می شدیم دو نفر آدم و یک جسم بی جان ) یک دختر خانمی هم از مسافران ماشین بودند ...

این دختر خانم ترک بودند ( استانبول ) که از شهر ما بازدید کرده بودند و برای دیدن اقوام مادری خود می رفتند شهسوار . مشکل اساسی با آن روسری اش داشت و مشخص بود تا بحال حتی برای خنده هم که شده چیزی روی سرش نینداخته . به انگلیسی به راننده گفت «اجازه هست توی ماشین اینو ( نوشیدنی ) بخورم ؟ » و راننده هم جواب داد : « ممنون من نمی خورم !!! » بعد یک بسته خوراکی در آورد و به جناب راننده ( که آدم مسنی بود ) و نیز به من و برادرزاده جان تعارف کرد. منهم که خودتان می دانید چه آدم خجالتی هستم یک دانه بیشتر بر نداشتم ، گفت :« not Once » و از من خواست برای Child خودمم هم بردارم !!! به ذهنم رسید که بگویم : « به جان خودم این child من نیست... child من نیست که بماند ، nephew من هم نیست ... اصلاً این بچه اینجا چیکار می کنه ...باور کن خانوم ، جوووون خودم راست می گم !!! » خلاصه می خواستم هر گونه آشنایی با برادرزاده ام را تکذیب کنم ( به دلایلی که آقا پسرا می دونن ) ولی یک چیزی به من نهیب زد : « واسه یه بارم شده آدم باش لطفاً آرش جان !!! » در حین همین کلنجارها بود که آقای راننده هم یک عدد سی دی ترکی – استانبولی دبش گذاشت برای خانوم و خانوم هم حسابی هیجان ورش داشت از همچین حرکتی ... به پدرش ( یا کسی مثل یک فامیل ) زنگ زد و به ترکی تعریف می کرد :« تاکسی های اینجا Emra می ذارن !!! » و هر هر و کر کری کرد ... وقتی آقای راننده آهنگ « Self Control » (Laura Branigan ) را گذاشت ، دیگر صدای من در آمد :« جناب راننده شرمنده ، لطف کنید یه آهنگ ایرانی بذارید که خانوم آهنگهای ما رو هم بشوند ... اینها رو که شنیدن » ... راننده هم گوش داد به حرف من که کاش گوش نمی داد ... کوچه بازاری ترین آهنگی که به عمرم شنیده بودم را گذاشت و من هم چاره ای نداشتم جز فرو رفتن در عمق صندلی ...

البته اینها همه قبل از تصادف ما بود ... یک ماشینی کوبید به ماشین ما و ....

در جلو قفل شد و خانوم ترکی- استانبولی ماجرا هم اسیر ماشین ساخت ایران شد .... جوانان مملکت هم که حقاً همیشه و در همه جا برای کمک به خانومهای اسیر شده ، آن لاین هستند و کم نمی آورند به کمک خانوم شتافتند و اینجا بود که nephew رو گذاشتم آنطرف جاده و شروع کردم به کیش کردن این ارازل و اوباش ... خانوم پیاده شد با هم ایستادیم لب جاده ... تصادف را به YELLOW ONE نبودن ماشین نسبت داد و با اینحال فهمید مقصر ماشین پراید بود ه . گفتم : « Driving in IRAN is very ..» و خانوم معطل نکرد و کامل کرد : « Very very very bad » و این جمله را آنچنان با حرارت و حرکات دست و بالا پایین پریدن گفت که سی چهل نفری که در صحنه حاضر بودند خیره خیره به ما زل زدند...

سوار ماشین که شدیم بحث من و خانوم « درایوینگ در ایران » بود و در حین بحث ، خانوم فحشهای آب نکشیده ای هم نثار خودروهای ما از جمله پژو و پراید کرد... ناگفته نماند که بنده وظیفه برگردان سخنان خانوم از انگلیسی به فارسی را برای جناب راننده داشتم که در نوع خود تجربه جالبی بود ... رسیدیم و من می خواستم ببرمش به آدرسش ولی ظاهراً منظورم را درست نفهمید یک خورده ای فکر کرد می خواهم بدزدمش ... ماشین گرفتم برایش و در دلم گفتم : « برو که به ایران خوش آمدی !!! فقط مواظب باش » بای بای کردیم و رفتیم سی خودمون ...


نتیجه اخلاقی : بچه برو اون کتابای Interchange منو بیار می خوام انگلیسی ام توووپ شه !!!

Wednesday, July 08, 2009

پرزیدنت های مملکت من !!!

ایران ما در وضعیت خوشمزه ای گیر کرده است : ایران برای نخستین بار در تاریخ بشریت دارای دو عدد رئیس جمهور شده است . هم آقایان مدعی ریاست جمهوری و هم طرفداران صد آتشه آنها ، سفت و سخت چسبیده اند به مواضعشان و هیچ رقمه کوتاه بیا نیستند... نیستند که نیستند که نیستند ...

به یمن انتخابات اخیر ، ملت ایران رسماً سه شقه شده اند : دکتری ها و مهندسی ها و البته عده ای مثل بنده که با دهان باز و خیره خیره نگاه می کنند اطراف را و فکشان نزدیک است که دیگر برسد به زمین ! یک خرده ای " زوم این " می کنم با اجازه :

دکتر پرزیدنت راه براه اینطرف و آنطرف سخنرانی و میتینگ دارد و " گفتگوی رو در رو با ملتش " که پخش زنده تلویزیونی می شود. از وقتی که صفت خس و خاشاک را چسباند به معترضان ، حسابی کلاهش با همان معترضان که بعدها به " اغتشاشگران " معروف شدند رفت توی هم .... عده زیادی له و لورده و تعداد زیادی سر و دست و جاهای دیگر شکسته و نیز مقدار زیادی جنازه که ماند روی دست طرفین از نتایج این در هم رفتگی کلاهها بود... جنازه هایی که هنوز هم کسی دلش نمی خواهد تعدادشان را بشمارد ... خودم با گوشهای خودم از یکی از رادیوهای دلسوز آنور آبی شنیدم که یکی از " شاهدان عینی حوادث پس از انتخابات " در شرح اتفاقات " می گفت : « کلی دماغ شیکسته » ... دروغ نمی گویم ها ... باور ندارید آرشیوش را زیر و رو کنید ... خلاصه دکتر پرزیدنت .... الو الو ... قطع و وصل می شه چرا ... الوووووو ... ای بابا ... الوووووووووو ...

مهندس پرزیدنت هم از « بیریزید بیرون و دهان حکومت را بطور کاملاً سبزی آسفالت کنید » سخن می گفت و بیانیه پشت بیانیه که « ملت شما فقط نافرمانی مدنی رو ادامه بدین .... بنده و یارانم هوای شما رو داریم ... بوق بزنین .... فقط پاپیونهای سبز یادتون نره ها ...آهان ماشالله ... ببینم چیکار می کنین » در حال حاضر نمی دانم این جناب کجا تشریف دارند ولی طرفدارانشون ظاهراً .... الو الووووو .... صدامو داری... الوووووووووووووووووووو....

اصلاً از خودم بگویم خوش تر است : کلی چیز میز ضبط کرده ام در این مدت ، از مناظره ها و گفتگوهای قبل از انتخابات این آقایان که از تلویزیون پخش شد تا پوشش دادن وقایع بعد از انتخابات از تلویزیون خودمان بگیرید تا بی بی سی انگلیسی و فارسی ، صدای آمریکا و اسرائیل و فکر کنم دویچه وله و چندتای دیگر . یعنی آرشیوی دارم که مپرس... قیمت این آرشیو من چندین سال بعد یعنی وقتی نسل سوم چهارمم اینها را مرور کنند مشخص می شود ... مشخص می شود که ... الو...الوووووو ..... ( مثل اینکه این دفعه حسابی قطع شد )

این را هم مطالعه کنید لطفاً :
نگاهی به پرزیدنتهای سایر ممالک

Tuesday, July 07, 2009

آپ می شویم...

n روزی می شود که نیامده ام اینجا ... عجب گرد و خاکی گرفته این پرانتز ... در این n روز اتفاقات زیادی افتاد هم برای خودم و هم برای ملت ... خوب شد یادم آمد ... ببینید ! اصلاً حال بحث سیاسی ندارم چون الان ماشالله همه یک پا تحلیلگر سیاسی شدن و از آنجاییکه بنده بطور ابدی در خلاف جهت هر چیزی ( آب ، باد و موارد دیگر ) حرکت می کنم پس در این حالت سیاست زده فعلی هم بر خلاف عرف عمل می کنم و می خواهم اصلاً حرف سیاسی نزنم ... فقط یک توضیحی بدهم که اینجا از خیلی وقت پیش سبز بوده ها ... تقصیر بنده هم نیست ... از گوگل و بلاگر مادر مرده اش بخواهید رنگهای دیگر بگذارد من هم استفاده کنم...پس دوباره بگویم این سبزی به من ربطی نداره ...

خب خیالم راحت شد ... حالا آپ می شویم!!!

Wednesday, May 20, 2009

یک انتقال بی دردسر به آن دنیا !!!

از اینکه این چند وقت چند پست متناوب درباره مرگ داشتم می بخشید ... دست من نیست روزگار اینچنین است ... همینجا یک نکته به ذهنم رسیده که می خواهم با شما در میان بگذارم ... همیشه انسان در پی یافتن اکسیر حیات بخشی بوده که با آن عمر ابدی بیابد ... غافل از اینکه انسان به خودی خود عمر ابدی دارد و این انسان حسابی وقتش را سر یافتن فرمول جادویی تلف کرده است ... اگر بگویم انسان کورتر از آن است که بنظر می رسد سخنی به گزاف نگفته ام ...

ظاهراً راحت مرد ...یک ایست قلبی ساده و خلاص ... این را مقایسه کنید با مردن خیلی های دیگر ، حتی بین کسانیکه جزو مراجع هستند هم چنین مردن راحتی را بخاطر ندارم... چند مرجع تقلید دیگر هم اخیراً به رحمت ایزدی رفتند ، ولی آنها دست کم چند وقتی بستری بودند و بقول معروف « به دستگاه وصل بودند » ... نوعی زجر آور از مرگ که حتی همین دختر خاله و مادربزرگ بنده هم تا حدودی تجربه کردند ... اگر چهره آنها را پس از مرگ می دیدید مسلماً نمی شناختیدشان ، تغییر شکل کامل که حاصل جمع شدن یکسری چیزهای زائد زیر پوست بود و ناشی از ضعف و بیماری می شد ( شنیده ام که بیماری کفاره گناهان است و با بیمار شدن برخی از گناهان به طریقی آمرزیده می شوند !!! ) ...

جناب محمد تقی بهجت اما راحت درگذشت ... زندگی جالبی داشت... از معدود انسانهایی بود که در زمان حیاتش مردم « از صمیم قلب » می خواستندش و بدون اینکه از کسی بخواهد یا ملت مجبور باشند برای تشیع او بروند تمام کوچه ها و خیابانهای قم پر شد از انسان ... آدم ترسناکی بود ؛ نه اینکه خودش ترسناک باشد ولی اینکه مثلاً در چهره من نگاه می کرد و قادر بود تا ته وجودم را بخواند واقعاً مرا به وحشت می انداخت ... چشم برزخی داشت و کراماتی داشت که در زمان حیاتش خیلی ها را می کشاند دم در اتاقش : « مرا نصیحت کنید ... کمک کنید ... دعا کنید ... » حالا که درگذشته هم داستانهای بیشتری از او خواهیم شنید که بیشتر رنگ افسانه دارد ... یک دلیلش اینکه خودش نیست تا دروغهایی که به او نسبت می دهند را تکذیب کند ... چند وقتی بود نمازش را بعد از اذان ظهر در شبکه باران پخش می کردند و بار اول که دیدم تعجب کردم ؛ او که خودش با دیدن تلویزیون زیاد موافق نیست چطور راضی شده است که دوربینهای تلویزیون به سوی او نشانه روند ... اگر این نمازش را دیده باشید مسلماً تحت تأثیر قرار می گیرید ... ناله ای می کند که آدم را رعب و وحشت فرا می گیرد ...نمازش عجیب و غریب است...

از پشت در خیلی ها را نمی پذیرفت ... اگر شما را هم نمی دید می دانست درونتان چه خبر است ... خوبید یا بد ... زشتید یا زیبا ... گناهکارید یا معصوم ....

البته طبق معمول ملت به حاشیه بیشتر از متن توجه می کردند : بیشتر از او می خواستند که برایشان از آینده بگوید ؛ مشکلی را حل کند ؛ کاری کند که بتوانند برای چهارتا دوست تعریف کنند و شاید پز دهند !!! ما هم برنامه داشتیم برویم و ببینیمش ... خود من دلم می خواست بنشینم جلویش و از خیلی چیزها بپرسم ... منظورم آینده و گذشته و میزان حساب بانکی ام در آینده نیست ... از خدا ، از دنیا از اینکه ما که هستیم و چرا اینجاییم و کجا می رویم ... او کسی بود که برای همه این سوالها و صدها سوال دیگر من جوابهای تخصصی داشت و من به پاسخهای تخصصی و معتبرش نیاز مبرم داشتم ... نشد که بروم ... شاید اگر یکی دو ماهی به من وقت می داد می رفتم پیشش ... از اینکه مرا می پذیرفت یا از همان پشت در می گفت « نیاید داخل » زیاد مطمئن نیستم ولی امتحانش که ضرر نداشت ، دست کم دلم نمی سوخت ...

Saturday, May 09, 2009

رفت زیر خاک ، رفت به آسمان !!!

در حال پختن بودم ... لباس مشکی کاموایی تنم بود و عرفاً و عقلاً و هوااً پوشیدن چنین لباسی در چنین شرایطی و حضور در مراسم تدفین یکی از بستگان ، هیچ رقمه درست نبود ... درست شنیدید ( خواندید ) : « مراسم تدفین یکی از بستگان » ... هنوز کفن دخترخاله خشک نشده که این بار از جناح پدری یک نفر کم شد و رفت زیر خاک ....

بنده به هیچ عنوان از مرگ خوشم نمی آید ؛ نه اینکه بترسم از آن یا کلاً آنرا از ذهن خود دور کرده باشم نه !!! مسلماً بخشی از زندگی ما « مرگ ما » ست و شکی در این نیست ... ولی کلاً در قید مرگ پرستی نیستم ... شاید از همین رو باشد زمانی که یک بنده خدایی فوت می کند و ضرورت دارد در مراسم مربوط به مرگ آن سفر کرده شرکت نمایم دستپاچه می شوم و در به در دنبال یک عدد لباس مناسب در میان البسه ام می گردم... خداوکیلی هیچ زمان یک لباس درست و درمان برای این نوع مراسم در گنجه لباسهایم نخواهید یافت .... همین باعث شد که اینبار هم همان لباس کاموایی را بپوشم که زمستان آن سال ، درست پس از فوت بدون هماهنگی پدربزرگ پدری ام بالاجبار خریدم و پوشیدم ... حالا مادربزرگ پدری ام با هماهنگی قبلی و پس از یک دوره طولانی و پر از رنج و زحمت بیماری ، بدرود حیات گفت و مقادیر زیادی از لحظات زیبای مشترکمان را هم با خود برد زیر خاک ... در چنین موقعیتهایی که با مرگ یک نفر مواجه می شوم معمولاً موضوعاتی مهمتر از پوشیدن یا نپوشیدن لباس مشکی توجه مرا به خود جلب می کنند ؛ مثلاً اینکه به چه راحتی لحظات زیبای مشترک ما انسانها در زمین دفن می شوند و ما چقدر دیر می فهمیم ... مشتم را که باز می کنم چیزی نیست جز مقادیر زیادی خاطرات که متأسفانه درست مثل اتر (یا هر چیز فرار دیگری ) می پرد و می رود به آسمان ... و خاطره ای که به آسمان برود دیگر خاطره نیست !!!

Friday, May 08, 2009

دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد !!!

بنده یک معذرت خواهی درست و درمان به جناب استاد کیمیایی بدهکارم ... با بی دقتی رئیس را دیدم و عجولانه نظرم درباره این فیلم را تلق تولوق تایپ کردم و پست کردم توی این وبلاگ ... البته تمام موارد پست قبل ( زد و خورد ها و برخی مسائل آبکی و ... ) را هنوز هم قبول دارم جز آن بخشی که مربوط به دیالوگها می شد ... در مورد دیالوگها می خواهم در این پست تجدید نظری اساسی داشته باشم؛ این پستی که الان دارید می خوانید به نوعی جبران مافات است ... آدمی است دیگر شما ببخشید استاد !!!

« قبل از اینکه خدا بخواد خودم می خوام ... خودش این بزرگی رو بهم داده !!! » این دیالوگ محشری است که داریوش ارجمند درست قبل از تیتراژ پایانی فیلم رئیس بیان می کند ... از این دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد در این فیلم باز هم وجود دارد و بیشتر از آن چیزی است که من در پست قبلی عرض کرده بودم ... بار دوم که با دقت فیلم را دیدم ( در سکوت مطلق و با تمرکز بیشتر و به کمک یک عدد هدفون باحال ) دیدم بار اول حسابی سرم کلاه رفته و کیمیایی جمله های خیلی محشری گذاشته است توی دهان شخصیتهایش که من بی حواس آنها را ندیده بودم ( باور کنید این جملات را باید دید نه نشنید !!! ) ... شروع کردم به ضبط کردن دیالوگهایی از فیلم که بنظرم جالب می آمدند و حول و حوش 19 دقیقه دیالوگ ناب از این فیلم در آوردم که حدود 5 دقیقه و 21 ثانیه مربوط به کل کل کردن سیامک و آرش می شود در رستوران .

خلاصه دست استاد درد نکند که شب و روزم را با این حدود 19 دقیقه پر کرد.

Thursday, May 07, 2009

پایان ابدی

این عنوان ، اولین چیزی بود که هنگام نوشت این مطلب به ذهنم رسید و بعد از سرچ کردن دیدم اینجا هم از این عنوان استفاده شده... فقط بدانید و آگاه باشید قصد کپی برداری نداشته ام ...

امروز همه به من تسلیت می گفتند ، چرا ؟؟؟ عرض می کنم ...چند سالی است یک سریال پر طرفدار آلمانی از تلویزیون ما پخش می شود به اسم « هشدار برای کبری 11 » این سریال هیچ چیزی که نداشته باشد صحنه های اکشن اش نهایت آن چیزی است که باید باشد ... انفجار و تصادف ماشینها در حد ماورای تصور رخ می دهند و مو بر تن هر جنبنده ای میخ طویله می کنند ... البته من تا مدتها نمی دانستم مسئول بدلکاران این سریال کیست و فقط حرص می خوردم که : « ببین اینا چه مخی دارن ... اَه » ... بعدها فهمیدم که یک جوان ایرانی بنام پیمان ابدی بدلکار این سریال است . خلاصه کم کم در ایران اسم او بر سر زبانها افتاد و یک هو دیدیم بار و بندیلش را بسته و آمده ایران ... گروهی تشکیل داد و شروع کرد به تدریس ( آخه برادر بیکاری ؟؟؟ ) ... در برنامه « باز هم زندگی » شبکه چهار ( بیژن بیرنگ ) حاضر شد و به سؤالات بیژن بیرنگ پاسخ داد ... موضوع آن قسمت از برنامه « دیوانگی در زندگی » بود... بخش جالبی در آن قسمت وجود داشت ؛ بیژن بیرنگ از پیمان ابدی پرسید: « چرا دیوانگی می کنی ؟؟؟ » او هم در جواب گفت : « من دیوانگی را در این می دانم که پشت میز بنشینم و از صبح تا شب با ملت سر و کله بزنم ... دیوانگی این است ... » از خاطره اش گفت که چطور برای اینکه خواهرش را از غرق شدن در دریا نجات دهد ، ترس از آب را کنار گذاشته و پریده داخل دریا ... عکسهای سر صحنه کبری 11 را نشان داد که چطور با گروهش تلاش می کردند و سه روز روی صحنه ای کار کردند که تنها چند ثانیه دیده می شد ؛ به عکس نگاه می کرد و می گفت : « واقعاً یه جَنگه !!! » ؛ در همان برنامه چندین پرش اش را نشان دادند و افتخاراتش را مرور کردند از جمله قهرمانی شیرجه .... نحوه کارش در ایران را هم توضیح داد و گفت : « ما در آلمان از تابلوها و موانعی استفاده می کردیم که ماشین به اونها میزد و کار جالب می شد ؛ ولی چون گرون هست و این چیزها رو در ایران به ما نمی دن ، بجای این تابلو ها از آدم استفاده می کنیم ... سر میدونها آدمهایی هستن که پول می گیرن و این کارها را می کنن » ... خیلی خجالت کشیدم !!! ( توضیح اینکه من معمولاً برنامه هایی را که دوست دارم ضبط می کنم و نگه می دارم ... از جمله همین برنامه را ... بارها و بارها تماشایش کردم!!! )

امروز اما شنیدم که پیمان ابدی در یک سانحه کشته شد ... سر تصویربرداری یک تله فیلم معمولی ( نوعی فیلم ساختن که در ایران باب شده و دلیلش هم ارازن بودن این نوع فیلم ساختن است !!! ) ، ظاهراً اتوبوسی قرار بوده از جایی بیفتد و آتش بگیرد ... اتوبوس تعادلش را از دست داده و روی پیمان افتاده و سازندگان حواس جمع ما هم نفهمیده اند که اتوبوسی روی او افتاده ... انفجار و باقی قضایا ... از آنجائیکه من همیشه از پیمان ابدی حرف می زدم ( به دلایلی ) و تحسینش می کردم ، بعد از انتشار خبر مرگش ، همه به من تسلیت می گویند ... هر چند او خودش دیوانگی را انتخاب کرده بود و تاوانش را هم داد ولی مانده ام حیران که او آنهمه در آلمان جست و خیز کرد و حین اجرای هیجان انگیز ترین صحنه ها زنده ماند ... سزاوار است در وطنش بمیرد ؟؟؟ هر چند دلایل فنی محکمی وجود دارد که نشان می دهد چرا او در ایران مرد ( از همان اتوبوس بگیرید تا سهل انگاری هایی که همه روزه شاهدش هستیم ) اینکه پیمان ابدیِ حسابگر که بعد از این همه کارهای محیرالعقول ، یک خط هم روی صورتش نبود چطور به این راحتی می میرد برای من حل نشده است ... فعلاً تنها کاری که می توانم بکنم این است که نوار ضبط شده برنامه « باز هم زندگی » را در بیاورم و برای بار چندم آن گفتگوی جالب پیمان و بیژن بیرنگ را ببینم و حرص بخورم !!! خصوصاً آنجا که بیژن بیرنگ گفت : « چه موقع حس می کنی مُردی ؟؟؟ » و پیمان جواب داد : « وقتی انگیزه نباشه و چیزی راضیم نکنه ... وقتی دو روزم مثل هم باشه » این حرفش را خیلی دوست داشتم و همین روحیه اش بود که او را برایم قابل احترام می کرد ... روحش شاد ...

اینها را هم لطفاً بخوانید :

گفتگوی منتشر نشده پیمان ابدی

خبر حادثه ( آفتاب - نظرات ملت جالب است )

گزارش تصویری ( فارس نیوز ) )

Wednesday, May 06, 2009

وقتی آغوش رفاقت یه تله اس !!!

امروز بعد از ظهر از یک جایی سی دی فیلم « رئیس» استاد کیمیایی بدستم رسید و موفق شدم این فیلم را ببینم ... حقیقتش را بخواهید آنچیزی که انتظار داشتم نبود ( هرچند بنظر فیلم کمی سانسور هم شده بود !!! ) و بجز چند مورد که به دل بنده نشست بقیه موارد فیلم در حد فاجعه بودند حتی دیالوگهای طوفانی که ما در فیلمهای استاد می شنویم هم آنچنان زیاد نبودند .... جلوه های ویژه و ضد و خوردها و کلاً صحنه های اکشن هم که در حد بسیار بسیار بدی بودند ... خیلی بد .... عجالتاً ترجیح می دهد همان فیلم حکم استاد را ببینم ...

از نظر من در فیلمهای کیمیایی آن بخشهایی که خصوصاً دو شخصیت روبروی هم می نشینند و جهان بینی هم را برای یکدیگر تشریح می کنند ( با زبانی که خود کیمیایی در آنها تزریق کرده است) از بهترین بخشهای فیلمهایش هستند و در فیلم رئیس استاد هم تنها یک صحنه بود که این خصوصیت را داشت و به دلم نشست ؛ همان جاییکه « سیا » با عشقش طلا ( مهناز افشار یا بهتر بگویم گوگوش ) می رود به رستوران پاپیون و با عاشق سابق طلا ( یا مهناز افشار ) سر اینکه « عشق اگه ناموس باشه عشقه » و « می کُشمِت قدیمیه ... ولی می کُشمِت » کل کل می کند ... پولاد کیمیایی هم بازی اش در این بخش خوب است ( ولی بازی او در فیلم « حکم » استاد را بیشتر دوست دارم ) ... در کل فکر می کنم لعیا زنگنه بهترین بازی اش را در این فیلم داشت و دست کم توانست یک کمی خودش را از کلیشه آزاد کند ...

می ماند خواننده محبوبم « رضا یزدانی » که با آن صدای زخمی اش جان می دهد برای استفاده در فیلمهای کیمیایی ؛ البته نمی دانم لزومی دارد حتماً در صحنه ها دیده شود یا نه ؟؟؟ من که فکر می کنم صدایش کفایت می کند ...

قبل از دیدن فیلم رئیس با دیدن پوسترهای فیلم و ریخت و قیافه پولاد کیمایی با آن موهای بلند غیر متعارف ، خیلی کنجکاو بودم بدانم چنین ریخت و قیافه ای چه کارکردی در فیلم دارد و اواخر فیلم بود که فهمیدم تنها کارکرد این موها این بوده که پولاد (سیا ) با کوتاه کردن موهایش می تواند تغییر قیافه دهد و برود به مهمانی کسانی که عشقش را دزدیده اند و به گوگوش ( اَه !!! مهناز افشار ) بگوید : « بریم ؟؟؟ »

Saturday, May 02, 2009

بازی فشن گونه با آنفولانزای زهرماری !!!

اصلاً نمی خواهم درباره بحث جدید این روزها یعنی آنفلوانزای خوکی صحبت کنم ... موضوع ، همان بازی همیشگی است و دلم نمی خواهد پرانتز را به بازی بیالایم ... ولی دیشب در رویترز چیزی رؤیت کردم که دلم نیامد آنرا اینجا با شما در میان نگذارم ...

رویترز عزیز ، یک سری عکس منتشر کرد که خیلی برای بنده جالب بود ؛ عکس از یک سری آدم خوش ذوق ( بیکار ، الکی خوش ، زبان نفهم ، @#$% یا هر چیزی که شما می پسندید ) که با ویروس بی پدر و مادر آنفلونزای خوکی ( که گویا حاصل گره زدن آدم و خوک و مرغ است ) و مرگ ناشی از این ویروس (که بدیهی ترین تأثیر این ویروس است ) و ترس ناشی از این نوع مردن ، شوخی کرده بودند . یکی ماسکش طرح پروانه داشت و یکی طرح اسکلت ، یکی گل منگلی و یکی شبیه ماسکهای گاز جنگ جهانی دوم !!! خوشم آمد و نکته جالبی بود... فکر می کنم از دو زاویه می شود این موضوع را دید :

یکم : این روزها ملت همه چیز حتی مردن را هم به بازی می گیرند و از مردن و خطر هم برای خود سرگرمی دست و پا می کنند ... شاید هم با اینکار تلخی مرگ و مریضی را یک کمی برای خودشان و دیگران خوشمزه می کنند ... یا شاید با اینکار می خواهند کاری کنند که خودشان و اطرافیانشان که درگیر خطرند ، حتی المقدور یادشان برود که در چه وضعیت بغرنجی گرفتار شده اند ...

دوم : شاید بازی از نوع دیگری در جریان باشد ؛ احتمالاً به من می گویید چون زیاد فیلم می بینی این حرف را می زنی ولی این مورد آنفلونزای خوکی و شیوع آن خیلی خیلی شبیه فیلمهاست ، بایوتروریسم ( یادم نیست ) ، رذالت یک کمپانی داروسازی که بیماری را در قلب یک منطقه مسکونی منتشر می کند به این امید که پادزهرش را با قیمتی سرسام آور به قربانیان نگون بخت بفروشد ( مأموریت غیرممکن 2 ) ، ایجاد یک موضوع جدید برای منحرف کردن اذهان عمومی از یک موضوع مهمتر به آن ( سگ را بجنبان ) و چند مورد دیگر ... شاید هم می خواسته اند ماسکهایشان را بفروشند !!!

خلاصه اینکه ملت در همه جای دنیا مظلومند در همه جای دنیا !!!

Wednesday, April 29, 2009

سخنرانی اتوبوسی !!!

پست قبل یک مقدمه ای چیدم برای پست امروز ... راننده مورد بحث ما و شاگردش ترک بودند ؛ همانطور که می دانید ترکها وقتی با خودشان صحبت می کنند ، تحت هیچ شرایطی فارسی حرف نمی زنند و اگر شما ( مثل بنده ) کنجکاو باشید ، از این بابت که نمی فهمید با هم چه می گویند و چه می شنوند ، حرص زیادی خواهید خورد !!! ... اما وقتی فارسی صحبت می کنند بدانید و آگاه باشید که می خواهند دیگران هم حرفهایشان را بفهمند... راننده با شاگردش حرف می زد ولی فارسی حرف زدنش نشان می داد که دوست دارد بقیه مسافران هم حرفهایش را بشوند ...

راننده مورد بحث با اینکه بنظر بی سواد ( یا دست کم ، کم سواد ) می آمد ، ولی بهتر از اساتید دانشگاه حرف می زد و درد واقعی جامعه را هم ( بنظر من ) خیلی بهتر از آنهایی که ادعا دارند ، درک کرده بود ؛ روزنامه هم می خواند !!! صحبتهای جالب راننده بد اخم از دزدی عده ای در ایران آغاز شد و کشیده شد به این که ملت پول ندارند و اینکه در کجای قرآن نوشته شده ملت باید از صبح تا شب کار کنند تا یک لقمه نان ببرند خانه ... خودش ساعت هفت صبح می رود خانه و ده صبح می رود تعاونی و در نتیجه زن و بچه اش را درست و درمان نمی بیند ... ماهی پانصد هزار تومان در می آورد و سیصد هزار تومان کرایه می دهد ... اینکه گویا عده ای در ایران کاری کرده اند که ملت ( از جمله خود او ) از اسلام زده شده اند : « من ده روز به محرم پیرهن مشکی می پوشیدم ، قمه می زدم و ... ولی الان می گم ولش کن !!! » در مورد کراک و شیشه هم اظهار نظر کرد : « جوونها اگه کار داشته باشند سمت این چیزها نمی رن ... طرف بیکار توی خیابون دور می زنه می گه حالا چی کار کنیم می ره سمت مواد ... اگه کار داشته باشه و واسه پول زحمت بکشه و خسته کار برگرده خونه اصلاً وقت و حال فکر کردن به این چیزا رو نداره ... » ... از بد اخمی خودش هم گفت : « می رم تعاونی به من می گن اخمویی !!! من باید به چی بخندم ؟؟؟ از خونه که میام بیرون یاد بدهکاریم می افتم و هزارتا بدبختیم ... باید بخندم ؟؟؟ » البته بخش جالب و اساسی صحبتهاش اینجا بود : « قدیمها بین مردم رحم و مروت بیشتری بود ... الان رحم و مروت مرده !!! تقصیر دولت نیست ... دولت نمی تونه یکی یکی بره (مثلاً ) به صاب خونه ( صاحب خونه ) بگه کرایه کم بگیر و به اندازه بگیر ... این خود مردم هستند که باید به داد هم برسن ... » واقعاً هم درست می گفت ... یادم میاد وقتی سال هشتاد و چهار برف وحشتناکی منطقه ما آمد که تا چندین روز عملاً همه جا فلج شده بود ، فروشنده ها از آب گل آلود ماهی گرفتند و با اینکه می دیدند ملت در سختی هستند مواد غذایی را به نرخ خون پدرشان می فروختند !!! نالیدن از اینکه دولت مشکل دارد و حکومت چنین است و چنان را باید سپرد به سیاست بازان ... صحبت از اینکه دولتی ها کار بلد نیستند و ایراد دارند نقل مجالس ماست ولی وقتی یک نفر از مردم دچار مشکل می شود کدام یک از ما از روی اخلاص و از صمیم قلب و بدون تظاهر به او کمک می کنیم ؟؟؟ شک نکنید که هیچکدام !!!

Monday, April 27, 2009

مقدمه یک سخنرانی اتوبوسی !!!

امروز از تهران که بر می گشتم، سوار اتوبوسی بودم که راننده جوان و بد اخمی داشت ... از شاگرد راننده که با دو خانمی که سر و گوششان با فرکانس بسیار بالایی و بطور بسیار مزخرفی می جنبید سرگرم بود که بگذریم ، خود راننده مشخص بود توی لک است و حسابی درگیر خودش ! اتفاقی افتاد و باعث شد راننده کم حرف ما حسابی به حرف بیاید ...

ماجرا از آنجایی شروع شد که اتوبوس ، میدان جانبازان رشت نگه داشته بود تا عده ای از مسافران که رشتی بودند پیاده شوند... بین مسافران مرد مسنی هم بود ( زیاد مسن نه ! ولی مویی سپید کرده بود ) که آمد جلوی اتوبوس و ضمن اعتراض به این که «شما قرار بوده من رو فلان شهر ببرید چرا رشت پیاده می کنید » از راننده خواست هزار تومان باقی مانده کرایه اش را بدهد ... راننده هم در جواب گفت « ما قرار نبوده بریم فلان شهر و ... » مسافر هم از کوره در رفت و گفت « من رو به زور سوار کردی و گفتی که می برمت فلان شهر جابجات می کنم » چه درد سرتان بدهم یک چند دقیقه ای بر همین منوال گذشت تااینکه مسافر ادعا کرد اطلاعاتی است و کارتکی در آورد از جیبش و تهدید کرد که راننده را به خاک سیاه می نشاند آنچنانکه برود آسمان و با برف سال آینده بیاید زمین ( نقل به مضمون ) ... راننده بد اخم ما هم البته زرنگ بود و از مسافر خواست تا کارت را نشان دهد و مسافر هم گفت « کارت رو چرا نشون بدم ؟ » خلاصه جر و بحثی شد و مسافر حسابی دور برداشت و راننده آرامتر بود و فقط یک خرده ای جا خورده بود ؛ شاگرد هم به حرف آمد و از مسافر شاکی پرسید « این جای خسته نباشید شماست ؟؟؟ » ( نه بابا این شاگرد هم یک چیزهایی بلده ها !!! ) ...

نهایت این شد که راننده هزار تومان از جیبش در آورد و دور فرمان ماشین و سر خودش گرداند و داد به مسافر : « این صدقه سر خودم و بچه هام !!! » ... از رشت که آمدیم بیرون تا خود کوچصفهان ( شاید هم کمی آنطرف تر ) بحث راننده و شاگرد و یک آدم دیگری که بنظر راننده بود ولی خیلی درب و داغان تر از این بود که بنشیند پشت رل اتوبوس ( معتاد بود بگمانم ) همین جناب مسافر بود ، اینکه آقای راننده کار بزرگی کرد و اینها دزد هستند و هزار تومان چیزی نیست اینها بیشترش را دزدیدند اینکه راننده در روزنامه ای خوانده یک کسی یک میدان چاه نفتی به ارزش صد و شصت میلیارد تومان را فروخته و پولش را به جیب زده و از این حرفها... راننده که حسابی دلش خون بود شروع کرد به صحبت کردن و این صحبتها برای من بسیار جالب بود آنقدر جالب که می خواهم در پست بعدی به آنها بپردازم ....

Saturday, April 25, 2009

تمشک جنگلی و یک عدد Gliese 581c

هفته پیش دو خبر جالب شنیده بودم در زمینه نجوم که گفتم بیایم اینجا و گره بزنمشان بهم و بروم ...

اول اینکه یکسری از عزیزان دانشمند در انستیتوی ماکس پلانگ کشف کرده اند که عالم گیتی احتمالاً بویی شبیه تمشک ( گویا تمشک جنگلی ) می دهد ، تمشک جنگلی خورده اید ؟؟؟ خیلی خوشمزه است و از قضا خوش بو هم هست ... پس با این حساب توی دنیای بدی زندگی نمی کنیم !!! دست کم فعلاً بوی خوبی می دهد ...

و اما خبر دیگر اینکه ظاهراً یک سیاره ای شبیه زمین خودمان کمی آنطرف تر یک جایی در فضای لایتناهی پیدا شده که مثل بچه آدم دارد دور خورشید خودش می چرخد ؛ شاید اصلاً روزی روزگاری ملت رفتند و روی آن زندگی هم کردند ( البته عجالتاً این موضوع منتفی است چون یک مشکل کوچولو وجود دارد و آن اینکه این سیاره یه بیست سال نوری از ما فاصله دارد !!! ) خبر پیدا شدن این سیاره بنده را اصلاً شوکه نکرد و استثناً اینبار مو برتنم میخ طویله نشد ، چون غیر از این هم انتظار نمی رفت ؛ از نظر من نه تنها تعداد زیادی سیاره ( یا هر چیز دیگر ) قابل سکونت برای بشر در تمام عالم گیتی وجود دارد ، بلکه ( با عرض معذرت ) غیر از خودمان ، انسانهای دیگری هم ( تأکید می کنم انسان !!! ) در کرات دیگر وجود دارند ؛ شما قضاوت کنید این منطقی است که خداوند این همه دنیا و کهکشان و هزار و یک چیز دیگر را تنها برای همین چند نفری که روی زمین زندگی می کنند آفریده باشد ؟؟؟ باید توجه داشت اگر ما با سرعت نور سفر کنیم قرنها و قرنها طول می کشد که درصد کمی از عالم را طی کنیم و این یعنی اینکه دنیا خیلی خیلی بزرگ است ... ما که هنوز از کره ماه آنطرف تر نرفته ایم نمی توانیم ادعا کنیم که تنها انسانهای این عالمیم ... (بگذریم !!! )

حالا چشمها را ببندید و تصور کنید ملتی که دارند می روند Gliese 581c ، من و شما را هم به درون وسیله نقلیه خود راه داده اند و ما حین سفر بیست سال نوری خود ، هی بو می کشیم و یاد تمشکهای جنگلهای زمین می افتیم و کمی از اینکه زمین را ترک کردیم دلمان می گیرد !!! می گیرد دیگر نه ؟؟؟

مطالعه بیشتر ( همان لینکهای داخل متن هستند ) :

مربوط به مطلب اول :
Tracking down organic molecules ( Max Planck Society )

Complex organic molecules detected in interstellar space ( ساینتیفیک امریکن )

مربوط به مطلب دوم :

Life on the New Planet? ( تایم )




Tuesday, April 21, 2009

کاپشن من یک جنایتکار اقتصادی بود !!!

امروز مبلغ چهارصد و شصت و پنج تومان پول خرد از داخل آستر کاپشنم بیرون آوردم به اضافه یک عدد مداد استدلر که انتهای آن با دندان جویده شده بود که متعلق بود به بنده شاید یکی دو سالی می شد که دنبالش می گشتم ...

اینها را که می بینید امروز از داخل آستر کاپشنم در آوردم ؛ از شما چه پنهان مدتی بود که وقتی این کاپشن را می پوشیدم ، مقدار زیادی صدای جیرینگ و جورونگ از انتهای آن می آمد ولی هر بار دستم را در جیب سمت چپم ، یعنی جاییکه به منبع صدا نزدیکتر بود می کردم می دیدم هیچی نیست و خالی خالی است ... البته اوایل ، یکی دو سکه بودند که به هم می خوردند و موردی نبود و دلیلی نمی دیدم وقت با ارزشم را صرف بیرون آوردن چند عدد فلز کنم !!! ولی این آخریها دیگر آستر کاپشنم رسماً شده بود قلک و علاوه بر این که موقع راه رفتن حسابی سر و صدا می کرد و کم کم داشت مایه آبرو ریزی می شد ، سنگین هم شده بود و البته قلنبه !!!

خلاصه امروز افتادم به جان کاپشن فوق الذکر و زیر و رویش کردم تا ببینم اینهمه پول خرد و آن مداد چطور از آنجا سر در آورده اند جیبهای چپ و راست که سوراخی نداشتند ( جمعاً شش جیب ) ولی جیب بغل یک عدد سوراخ داشت که یادم رفته بود بدوزمش !!! خلاصه تمام آن سکه ها باضافه آن مداد استدلر نیم جویده را از همان سوراخ کشیدم بیرون و در آن جیب را هم با نخ و سوزن حسابی کوک زدم و خلاص !

اینهم از ماجرای اختلاص کاپشنم که با حرکت شجاعانه اینجانب در نطفه له و لورده شد ... فقط مانده ام حیران که این کاپشن آب زیر کاه ، مداد استدلر نیم جویده ام را برای چه می خواست؟؟؟

Saturday, April 18, 2009

جمله هفت هشت کلمه ای!!!

سوار تاکسی بودم و جلو نشسته بودم ؛ عقب تاکسی به قاعده سه نفر جا داشت ، جناب راننده توی فکر بود و می راند و دنده عوض می کرد و خلاصه در حرکت بودیم تا اینکه  یک جوان دانشجوی بنده خدایی با کیفی بر دوش با اشاره به راننده فهماند که " واستا می خوام سوار شم !!! "  راننده کلاچی گرفت و دنده ای عوض کرد و دور موتور را جابجا کرد و فرمان را حدود سی درجه به سمت راست چرخاند تا جوان دانشجوی بنده خدا را سوار کند .حین از دور افتاد موتور ماشین بود که آقای راننده چشمش افتاد به سه عدد خانوم که کمی آن سو تر ایستاده بودند منتظر تاکسی . جناب راننده معطل نکرد و  کلاچی گرفت و دنده ای عوض کرد و گازی داد و سی درجه در خلاف جهت قبلی فرمان را گرداند و افتاد در مسیر قبلی . جوان دانشجوی بنده خدا یک خرده ای دوید و صد البته نتوانست پیکان را بگیرد و من در آینه دیدم که  زیر لب چیزی هم گفت ؛ در هر صورت به سمت آن سه تا خانوم روان همی شدیم . به جناب راننده گفتم : «  عجب مسافر بد شانسی بود این بنده خدا » و همین جمله هفت هشت کلمه ای کافی بود تا ایشان با لهجه شیرین گیلکی  برای من از بصرفه نبودن سوار کردن آن دانشجوی بنده خدا و بصرفه بودن سوار کردن این خانومها و اینکه نباید مسیر را خالی برود و اینکه حسابی باید نرخ کرایه تاکسی بالا برود و اینکه شورای شهر اینجا هیچکاری نمی کند و اینکه مدتهاست نرخ جدید کرایه های تاکسی در تهران بالا رفته و اینکه تاکسی ها را می خواسته اند سمند کنند و هنوز پیکان مانده اند و اینکه بانکها وامها را نمی دهند تا تاکسی ها سمند شوند و اینکه گور پدر و مادر این  اوضاع و اینکه این چه وضعی هست و صدها اینکه دیگر صحبت کنند . البته بنده در لابلای صحبتهای ایشان اگر مجالی بدست می آوردم پاورقی وار اظهار نظرهایی می کردم ولی در کل نشد اساسی حرف بزنم . نکته اینکه از پشت ، صدای کرکر خنده های می آمد که من اساساً نفهمیدم چرا این صدا می آمد و آن سه تا خانوم اصولاً چرا به بحث ما می خندیدند.. شیطونه می گه برم توی شیشه ها !!!

Wednesday, April 15, 2009

حنا جان ! تولدت مبارک !

عزیزم حنا جان سلام ... منو نمی شناسی ولی من تو رو خوب می شناسم ... عاشقتم ... اسیرتم ... نمی دونم چطور احساساتم رو برات بروز بدم ... امروز دیدمت ، چشمهای قشنگت رو، اون صورت پر مهرت رو، اون ... اون .... چه روز خوبی بود امروز ... دلم می خواست توی این روز قشنگ و توی جشن تولدت کنارت بودم ... بغلت می کردم و می گفتم دوست دارم ! ولی نشد ... راستی کلک چرا پشم و پیلیت اون رنگی بود ؟؟؟ هان ؟؟؟ واقعاً که بزغاله ای !!!


Sunday, April 12, 2009

آب قند را هم بزنید لطفاً !!!

مو بر تن بنده همچنان میخ طویله است ... با گذر زمان خوب می شود ولی فعلاً میخ طویله میخ طویله است اساسی... چرا میخ طویله ؟؟؟ عرض می کنم...

تنها دوست ثابت قدم پرانتز خبر دادند که گویا بلاگ بنده را در برنامه صدای شمای بی بی سی نشان داده اند و از همان لحظه تا همین حالا مو بر تن بنده میخ طویله شده از شدت هیجان زده شدن ... نمی دانم چی اش را نشان داده اند ، کاش بیشتر توضیح می داد این تنها دوست پرانتز ... توضیح اینکه بنده این صدای شمای مصور را که نمی شناسم ( دایره زنگی فعلاً نصب نداریم در خانه ) ، ولی آن روزگاری که بی بی سی گوش می دادم ( من تا همین یکی دو ماه پیش بی بی سی باز بودم و اگر وقت شود هنوز هم هستم ) یک برنامه ای بنام « صدای شما » هم بین برنامه ها بود ...

خلاصه نمی دانم چرا و چگونه و چطور پرانتز را نشان داده اند و دوست دارم در این باره بیشتر بدانم ... یک نفر به من هم بگوید چه خبر است ... تا آنجا که به من مربوط می شود ، حدس می زنم یک نفر انسان شریف ما را به بی بی سی چی ها معرفی کرده ( پیش خودمان باشد مثلاً صاحب این وبلاگ !!! ) ... در هر صورت خدا خیرش دهد ... شوخی شوخی جهانی شدیم رفت ... و شوخی شوخی یک رأی موافق دیگر هم در این بازار کساد به خود اختصاص دادیم ... خوب است!!!




Saturday, April 11, 2009

ویراستار اعظم !!!

یکی از کارهای جالب صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران این است که قبل از اذان چند آیه از قرآن را ( با قالبهای مختلف ) از شبکه های مختلف پخش می کند و این خیلی خوب است ( باور کنید خوب است ) ... ظهر جمعه اما اتفاقی افتاد که بنده را دوباره صاحب چند شاخ بسیار زیبا و پیچ پیچکی کرد ( وقتی میزان شگفت زده شدنم از حد استاندارد کمی بالاتر می رود چنین شاخهایی بر سر بنده می روید ) ...

دیروز جمعه قبل از اذان ظهر ، شبکه یک آیات دوازده تا هفدهم سوره محمد ( ص ) را پخش می کرد و ترجمه آیات را هم همزمان پایین صفحه تلویزیون می نوشت ... در حین نوشتن ترجمه آیه پانزدهم این سوره که به تشریح بهشت وعده داده شده به پرهیزکاران می پردازد ، اتفاق جالبی افتاد ... اول معنی این آیه خاص را بطور کامل می آورم تا بعد برسیم به دست گلی که به آب داده شد:

« مثل بهشتی که وعده داده شدند پرهیزکاران در آن است جویهایی از آبی ناگشته رنگ و جویهایی از شیر ناگشته مزه و جویهایی از باده خوشکام برای نوشندگان و جویهایی از انگبین پالوده و ایشان را است از همه میوه ها و آمرزشی از پروردگارشان مانند آنکه او است جاودان در آتش و نوشانیده شدند آبی جوشان که پاره پاره ساخت روده های آنان را »: ( این ترجمه ای که دیدید ترجمه مهدی الهی قمشه ای است و چون من این ترجمه را دوست دارم پس فعلاً شما هم سعی کنید این ترجمه را دوست داشته باشید ... اگر خیلی تلاش کردید و دیدید نمی توانید این ترجمه را هیچ رقمه دوست داشته باشید اینجا کلیک کنید )

در این آیه خاص به جویهایی از آب و شیر و باده و عسل اشاره شده و بنده با کمال تعجب دیدم که بخش مربوط به باده سانسور شد و در ترجمه تلویزیون بجای « باده » ، از « شیر » استفاده شد . اگر این شاخهای پیچانِ روی سرم اجازه دهند و نروند توی حلقم ، مایلم اینجا چند سوال مطرح کنم : آیا ما حق داریم چون تشخیص داده ایم چیزی ( حتی بخشی از یک کتاب آسمانی آنهم قرآن !!! ) با عرف جامعه ما نمی خواند آنرا به دلخواه عوض کنیم ؟؟؟ در این صورت که دیگر واویلاست و سنگ روی سنگ بند نمی شود ...با همه چیز شوخی با قرآن هم شوخی ؟؟؟ خلاصه باید معلوم شود که ما حق هستیم یا قرآن ... اگر ما حق هستیم که هیچ اگر قرآن حق است این قبیل کارها چه معنی دارد ؟؟؟ شتر سواری که دولا دولا نمی شود ... لابد دلیلی داشته که در آیه پانزده از شراب صحبت شده ... واقعاً مسخره است که ما آن دلیل را نفهمیم و بعد بیاییم کلام خدا را ویراستاری کنیم ...خدایا خودت رحم کن ...

Thursday, April 09, 2009

من و آرش و آرش نق نقو

وسوسه انگیز است نوشتن خصوصاً که دزدکی باشد و کاملاً خصوصی و خصوصاًتر اینکه در پرانتز باشد ...

از تعداد انگشتان دست و پا تجاوز کرده تعداد دفعاتی که با خودم گفتم « بسه وبلاگ نویسی !!! برو پی کار و زندگیت بچه !!! » و قصد داشتم پرانتز را پلمب کنم برود پی کارش... ولی به تعداد موهای سرم پشیمان شدم و پیش خودم حساب کتاب کردم که : کار و زندگی یعنی چی ؟؟؟ سر جمع هفت الی نهایتاً ده دقیقه که بیشتر زمان نمی برد آپ کردن این لاکردار ... حالا این هفت الی نهایتاً ده دقیقه که می خواهم شربت آبلیمو بزنم و یک خووورده ای از خودِ آرش بنویسم و دنیایی که در آن چپیده ، می گویی ننویسم ( اینرا خطاب به آن یکی آرش که نق می زند گفتم !!! ) ... خلاصه پناه می بریم به دموکراسی و رأی می گیریم و نهایتاً ، ادامه کار پرانتز رأی می آورد : دو رأی موافق ( که بنده و خود آرش دادند ) و یک رأی مخالف که آرش نق نقو داد و البته یک رأی ممتنع که نه من نه خود آرش و نه آرش نق نقو هیچکدام نمی دانیم این رأی ممتنع از کجا آمده ... شما می دانید ؟؟؟

Sunday, April 05, 2009

کانال بزنید لطفاً!!!

امسال عده زیادی از مسافران نوروزی یخ زدند ،عده ای را هم آب برد ، عده ای را هم باد برد و ... به اینکارها چکار دارید نعمت است دیگر ...

بعد از اینکه امسال را سال اصلاح الگوی مصرف نامگذاری کردند ( دست باعث بانی اون درد نکنه ) ، آسمان دلش حسابی سوخت به حال ما بدبخت بیچاره های از همه جا دست و بال کوتاه و نعمتهایش را بصورت برف و یخ و آب و گهگداری رعد و برق هوروپی فرو فرستاد بر سرمان تا امسال دست کم تابستان را بدون له له بگذرانیم... ولی این سیلابها و برف و بوران ( و بقول مسئولین نعمت!!! ) مقدار زیادی از هموطنان ما رو جارو کرد و با خودش برد و کلی کشته و مجروح دادیم این اول عیدی ... پیشنهاد می کنم بد نیست هر از چند گاهی برای مهار این نعمتها یک آستینی بالا بزنیم یک فکر مهندسی بکنیم تا ملت حین نازل شدن نعمت اینطور لت و پار نشوند ... این که نشد این همه آب و برف و یخ از آسمان ببارد بر فرق سرمان و شره کند بر روی زمین و گل و شل شود و برود قعر زمین و بعدش ما شب قبل سال تحویلی با آبدارچی اداره آب و فاضلاب محل سکونتمان تلفنی دست به یخه ( یقه ... هرجور راحتید !!! ) شویم که " جان مادرت به مافوقت بگو اون آب رو وصل کنه بریم حموم !!! " ... در ضمن این مسئولین ناقلا درست و درمان اعلام نکردند این چند روزه چند نفر سقط شدن که ما لااقل بدونیم چندتا شمع روشن کنیم برای این خدا بیامرزها...

Saturday, April 04, 2009

خیلی تکراری !!!

روز دوم سوم عید امسال دور هم نشسته بودیم که تلفنی خبر دادند دختر خاله بنده به رحمت ایزدی رفته ... جوان بود و مردن برای این دخترخاله یک کمی زود ... بچه هاش که تازه داشتند از آب و گل در می آمدند حالا باید با غم بی مادری روزگار سپری کنند ... بیشتر نمی خواهم در این مورد بنویسم که موضوعی تکراری است ... بشدت تکراری !!!

Friday, March 20, 2009

سال نو شد ... آخ جان !!!

عید شد سال نو مبارک ... این هم اولین پست امسال که ام پی تری وار برایتان می نویسم...


یکم : روزهای پایانی اسفند که آدم خود را مهیا می کند برای سال نو همیشه برایم جذابتر از خود سال نو بوده ... تلاش می کنی نو شوی ( از هر نظر ) و برسانی خودت را به سال نو ... هیجانش از خود تحویل سال بیشتر است ...

دوم : سبزه هفت سین ما را فقط باید ببینید... محشری است برای خودش... به ما توصیه کردند که " کوزه سبز نکنید ... بد یمن است " ؛ ما که سبز کردیم و چه سبز هم شده ... انشاالله خوبی و خوشی بهمراه بیاورد ... اگر این دو سبزه را یکی حساب کنیم ، با این حساب سفره ما هشت سین ( یا شاید نه سین ) دارد ... با عرض پوزش از  سنت دیرینه ایرانی ...

سوم: سر تحویل سال حسابی دعا کردم ( به روش خودم ) خیلی مشکلات دارم که دو سه تایشان مهمترند ، از خدا خواستم که نیرو دهد و مجال دهد و کمک کند تا حلشان کنم ( و حلشان کنیم ) و اشتباهات گذشته ام را جبران کنم ( و جبران کنیم ) می دانم ( تقریباً می دانم ) اشکالاتم کجا بوده ... امیدوارم فرصت و توان جبران داشته باشم... چیزهای دیگری هم خواستم که خصوصی اند ، می بخشید !!!

چهارم : خیلی جالب بود برایم که بدانم امسال چه نامگذاری می شود ( علاوه بر نام گاو ) و همین باعث شد پیامهای نوروزی مقامات ارشد کشور را که بعد از تحویل سال از تلویزیون پخش می شد گوش کنم . همانطور که حتماً می دانید  امسال سال " اصلاح الگوی مصرف " نامگذاری شده و راستش را بخواهید احساس خوبی ندارم نسبت به این عنوان .  نمی شود رویش مانور دارد ، از هر طرف به این عنوان نگاه می کنی باید یک چیزی از جیب بگذاری .... اینطور نیست؟؟؟ باز سال قبل را می شد کاری کرد ( نوآوری و شکوفایی ) اما امسال را خدا رحم کند ، بگمانم قحطی چیزی در راه است...شاید بعداً مفصل تر نوشتم در این باره...

پنجم : یکی از مشکلات من تبریک گفتن تلفنی سال نو است ؛ مثلاً خاله ای دارم که از مادرم کوچکتر است ، طبق رسوم نانوشته ، کوچکتر باید  به بزرگتر سال نو را تبریک بگوید، با این حساب باید خاله به خواهر خود ( یعنی مادر بنده ) زنگ بزند ، از طرفی منهم باید به خاله زنگ بزنم ... کدام زودتر باید زنگ بزنیم ... این از آن پارادوکسهای اساسی مختص ایرانی ها است ... از ارسال پیامک هم نگویم که اشکتان در می آید ... سیستم شرکت ارتباطات سیار و ایرانسل به گمانم ترکید ... ولی خودمانیم چه پولی به جیب می زنند این مخابراتی ها ...

ششم : برنامه های تحویل سال پنج شبکه ( چهارتای سراسری و یکی استانی ) را دیدم ... شبکه یک دکورش جالب بود ولی من بین  شبکه دو و سه در نوسان بودم و نیم نگاهی به این و نیم نگاهی به آن داشتم ... تلویزیون ما شدیداً داشت با ماهواره مقابله می کرد و برای پیروزی از هیچ کاری هم فروگذار نکرد : فرزاد حسنی را آورد ... فروتن را آورد ... حسام نواب صفوی و احسان خواجه امیری را آورد ( که این دو نفر تقریباً پای ثابت برنامه های تحویل سال این چند ساله هستند ) و امین حیایی را آورد ( که نمی دانم چرا هیکلش افت کرده بود ) و امین حیایی بطور زنده خواند ... استاد افتخاری را آورد ( که در کسری از ثانیه در دو شبکه حضور داشت) و استاد دکتر اصفهانی را آورد با گروهش (دکتر حسابی موهایش ریخته بود !!! ) ... شبکه استانی که در این بین بدترین بود از هر نظر که بگویید ...

هفتم : مهران مدیری مرد دو هزار چهره را برای پخش در نوروز آماده دارد ... باید جالب شده باشد ... مرد هزار چهره اش ( که عید سال پیش پخش شد ) خوب بود ( تیتراژش محشر بود !!! ) ولی کمی باعث حاشیه سازی شد  ... از مدیری خوشم می آید ، نه به این خاطر که همه از او خوششان می آید ، مدیری انسان عجیبی است و در کار خود خبره ... انسانهای عجیب و در کارشان خبره هم برای من قابل احترام و دوست داشتنی هستند... در ضمن امشب که جمعه شب باشد سریال یوسف پیامبر (ع) را داد که این قسمت دیگر از آن قسمتهایی بود که راست کار پرانتز است... مدتهاست برای این سریال می خواهم چیزی بنویسم و کم کمک دارد موقعش می رسد... به این قسمت هم اشاره خواهم کرد...

 



Tuesday, March 17, 2009

موضوع چیه ؟؟؟ یکی بگه !!!

امروز گشتی زدم توی خیابانها و محلات ، خبری نبود ... خیابان جوان پسند شهر ما هم عین قبرستان بود ... ملت توی خیابانهای اصلی بودند و خرید می کردند ولی چهارشنبه سوری و خریدهای خاصش ( آینه و سنجاق و سمنو و این قبیل خرت و پرت ها ) مثل همیشه نبود ... یک چیزی ایراد داشت ...

خیلی یخ بود ؛ چهارشنبه سوری امسال را عرض می کنم ... سالهای قبل چهارشنبه سوری یک شب نبود ، حدوداً یک ماه ملت و خصوصاً جوانان با ترکاندن انواع و اقسام مواد محترقه و منفجره در کوچه و خیابان ، نوید یک چهارشنبه سوری بیاد ماندنی را می داند ؛ در شبهای چهارشنبه سوری هم تا جایی که به آتش مربوط می شد جوانان از تکنولوژی روز استفاده می کردند ( امان از چینی ها !!! ) و از غروب می زدند و می ترکاندند و به آتش می کشیدند تا زماینکه آتشنشانی بیاید کاسه کوزه ملت را خاموش کند ، مثلاً در محله ما ( که برای خودش ایالتی است ) جوانان خوش ذوق ، دو سر خیابان را می بستند و دختر و پسر می ریختند وسط و حالا نرقص و کی برقص ، رقصدین در میان آتش و دود و انفجار و نگاههای سنگین بعضی ها و تشویق خانواده ها هم عالمی دارد ... برادران زحمتکش نیروی انتظامی هم که سر می رسیدند ، چهارشنبه سوری تبدیل می شد به تعقیب و گریز و جنگ خیابانی ... عالمی داشت برای خودش ( هرچند آن آیین اصیل کجا و این هرج و مرج کجا .... ) ...

امسال ولی خبری نبود ... خیلی شل بود ... صدای تق و توووقی می آمد ولی آنی نبود که باید باشد ... آتشکی هم بپا شد ولی آنهم آن هیجان و شادی را نداشت ... نمی دانم چه خبر بود ... یا برادران زحمتکش نیروی انتظامی یک کارهایی کردند و نوک ملت را قیچی کردند ... یا تقصیر این باران بود یا اینکه ملت حال و حوصله اینکارها را مثل سابق نداشتند ...

چهارشنبه سوری عالمی داشت ...

Monday, March 16, 2009

از هوا می آموزم که ...

اول همین امسال بود که عید را به درخت آلوچه حیاط تبریک گفتم ... موضوع این پُست هم یکی از همین درختهای آلوچه حیاط ما است ...

این عکس را همین چهارشنبه هفته پیش گرفتم ، هوا عالی بود و بقول قدما " طرب انگیز " ؛ ما هم دوربین را نشانه رفتیم و نتیجه شد اینی که می بینید ( اسمش را گذاشتم بهار آبی !!! ) . درختی پر شکوفه در زمینه ای آبی رنگ . اگر بیشتر دقت کنید یکی دوتا شکوفه ( و ایضاً یک زنبور ) را معلق در آسمان تشخیص خواهید داد که نتیجه تلاش ناکام من در ثبت شکوفه هایی بود که داشت باد می برد. زیبا بود و یک خرده ای غم انگیز . شکوفه های روی هوا را که نشد در قاب تصویر درست و درمان اسیر کنم ، ولی اگر نمونه زمینی اش را خواستید ببینید اینجا را کلیک کنید . کار باد است می بینید ؟؟؟ بگذریم ...

امروز که تقریباً یک هفته ای گذشته ، هوا را که نگاه می کنی دور از جان غم باد می گیری ؛ شده عین اواخر پاییز و اوایل زمستان ، چه سوز و سرمایی و چه بارانی و چه بخار دهانی ... این درست که هنوز زمستان است ولی دیگر باید جمع کند کاسه و کوزه اش را و بزند به چاک این سرما ... ناسلامتی بهار می رسد از راه ... ولی ظاهراً خانوم ننه سرما قصد رفتن ندارد ( شما می دانید چرا نماد زمستان خانوم است و نماد بهار آقا ؟؟؟ سر در نمی آورم ... بحث دارم رویش !!! ) و می خواهد بگوید که هنوز زمستان است و بهار عجالتاً برود بچرد ...

دقیقتر که فکر می کنم اما می بینم اینهم از نظم این دنیاست ... شاید برای من قابل فهم نباشد و باید چندین و چندباره مرور کنم تا بفهمم که چرا آن هفته هوا آن بود و الان این ... ولی آن کسی که این جهان را کوک کرده خوب می دانسته که این آجرها را چطور بچیند روی هم و برود بالا ... درختها این نظم را می فهمند ... کبوترها و خاک و آسمان هم می فهمند ... باز هم انسان ادعا کند که همه چیز را می داند ...

خلاصه مطلب اینکه نتیجه اخلاقی فراوانی دارد این داستان ... یکی همانی که گفتم ... و مهمترش اینی است که می گویم :

آن هوا و این هوا نشانه ای است از اینکه اگر تو امروز خوشی ، یحتمل فردا ممکن است احتمالاً شاید غم انگیز باشد ... هرچند همانطور که هوا چند روز دیگر بطور اساسی خوب می شود و دوباره طرب انگیز ، احوال تو هم بسوی احسن الحال متحول خواهد شد و می افتی روی خط خوبی و خوشی ... اینها همه پند است .... باشد که عبرت گیریم ...

Sunday, March 15, 2009


فرستاده ای متولد شد!!!

پیامبر برای چه آمد ؟؟؟ پیامش چه بود و از طرف چه کسی ؟؟؟ دریافت کردیم پیامش را ؟؟؟ چند درصد از اصل پیامی را که او به انسان منتقل کرده ، الان به ما رسیده و چقدرش را عمل می کنیم ؟؟؟

یکی می گوید این روز ، روز ولادت پیامبر است و یکی می گوید آن روز ؛ کار بالا می گیرد و ملت می آیند می گویند از آن روز تا این روز را کلهم اجمعین می گیریم " روز ولادت نبی اکرم " و خلاص!!! هفته وحدت را خلق می کنیم و مشکل حل می شود ولی تمام نمی شود. عبدالباسط ( قاری مشهور ) آخر تلاوت قرآن نمی گوید " صدق الله العلی و العظیم " و می گوید " صدق الله العظیم " و در آن جبهه ، شیعیان " اشهد ان علی ولی الله "  می گویند تا به سنی ها بفهمانند که شدیداً به امامت او ایمان دارند ... یکی می گوید باید حین وضو گرفتن آب را  از آن طرف آرنج بریزیم ، یکی می گوید از این طرف ، یکی می گوید حین نماز خواندن هفت جای بدن باید با زمین تماس داشته باشد یکی می گوید کمتر ( یا بیشتر ) ... یکی ( یعنی سنی ها ) می گوید که شما ها( یعنی شیعه ها ) بت پرستید ( چون مثلاً دور ضریح امامان می چرخید ) و یکی می گوید نه شما با امامان ما دشمنید ... سنی ها به شیعه ها اهانت می کنند در مکه که : " به چه حقی به بقیع می روید برای زیارت " و شیعه ها هم امروز را نه تنها بر خلاف نظر سنی ها روز ولادت پیامبر می دانند که ولادت امام جعفر صادق ( ع ) را هم در همین روز جشن می گیرند و این به نظر بنده حامل پیامی اساسی برای عزیزان سنی است .

خلاصه جنگ و دعوایی است که خدا عالم است کی و کجا تمام می شود این جنگ ...

ولی من دلم می خواهد چشمم را ببندم و بجای درگیر شدن با این موارد حاشیه ای ، به آن لحظه ای فکر کنم که پیامبر در غار حراء بود و با اینکه سواد نداشت توانست بخواند ... می خواهم ببندم چشمانم را و آن لحظاتی را تصور کنم که او چطور رو کرد به ملتی  که تعصب در دانه دانه سلولهایشان و در رگ و پی شان رسوخ کرده بود و آنها را از دنبال کردن آیین اجدادشان منع کرد و به پرستش خدای یگانه دعوت کرد ... اگر از قید و بند افسانه رها کنیم این ماجرا را و گرد و غبار روزمرگی را از آن بتکانیم می بینیم که  پیامبر کاری کرده است کارستان ... حالا این به کنار ؛ کار دشوارتر را آنانی کرده اند که در آن فضای بت پرستی و ایمان به سنگ و چوب راهشان را از دیگران جدا می کنند و به سخنان پیامبر ایمان می آورند و مسلمان می شوند ... فکر نمی کنم آنانی که در آن برهه مسلمان می شدند ، به جاه و مقامی فکر می کردند ، آنها فقط بازتاب صدای دل خود را می شنیدند و همین بس بود برایشان ... همین باعث می شود که حضرت علی ( ع) برایم جالب باشد ... کاری به افسانه هایی ندارم که برای آنها بافته اند و امامان را تا مقام خدا بالابرده اند ( و هنوز هم می برند ) ، ولی آنها انسانهایی قابل احترامند... کسی که همان ابتدا ، سخنان خلاف عادت جامعه ( و بسیار فراتر از فهم و ادراک انسان آن دوره ) را می فهمد یعنی انسانی بزرگ است و قابل احترام ، انسانی که می توان او را بعنوان راهنما انتخاب کرد ...

Wednesday, March 11, 2009

صندلی من و گربه بی تربیت !!!

بنده صندلی سبزی داشتم که سالها به من خدمت می کرد ،  همین چند وقت پیش زهوارش در رفت و بنا بر مصلحتهایی شوتش کردم یک گوشه ای از حیاط تا در تنهایی و بیماری روزگار پایانی عمرش را بگذراند ... اما ...


صندلی میز کامپیوترم بود و عزیز کرده ، ساعتها همراهم بود و با کمک همو بود که می توانستم از کامی ( PCام را عرض می کنم ) استفاده کنم و مطالعه کنم و گهگداری چیزی را لحیم کنم .... خلاصه  شب و روز کمک حالم بود و بقول معروف رفیق شفیق هم بودیم و یار گرمابه و گلستان ( البته راستش را بخواهید نه دیگر به این شدت ... آخر مگر می شود با صندلی رفت حمام ؟؟؟ یک حرفهایی می زنم ها !!!! ) ... اصولاً کسی حق نداشت نگاه چپ به او بکند و با اینکه صندلی بود ولی شخصیت خاص خودش را داشت و اصلاً کلاس خاصی داشت ... گویی روح یک مبل خوش استیل ، کمپلت در او حلول کرده بود ... این شمه ای از صندلی بنده ...

حالا بشنوید از حال و روزش ... امروز که برای یک امر فیزیولوژی از حیاط عبور می کردم بین راه چشمم افتاد به یک گربه بی تربیت که روی دوست عزیزم داشت چرت می زد (فقط آگاه باشید که تاریخ عکس مال امروز است و اشتباهاً در پست سه شنبه آپلود شد !!! )  .... صندلی که روزگاری همنشین کامپیوتر و همنشین یک میز کامپیوتر از همه مهمتر همنشین کاربر آن کامپیوتر بود و کسی جرأت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو ( یا هر چیز دیگری ) است ، حالا شده چُرتکده یک گربه گربه سان زبان نفهم ... حالا که به اینجا رسیدیم بگذارید کمی از گربه ها برایتان بگویم و از نظریه من در مورد این موجودات ...

بنده معتقدم که گربه فقط یک زبان را می فهمد و آنهم زبان لنگه کفش است ، آنهم لنگه کفشی که با سرعت اولیه مناسب و با زاویه مناسب به سمتش پرتاب شود ... یاد آن دوران طلایی بخیر که گربه ها آسایش نداشتند از دست من ... همینطور دمپایی بود و کفش که به پک و پهلویشان می خورد ... با همین دمپایی بود که بطور اساسی داشتم منقطع النسلشان می کردم و آخ حال می داد !!!  ولی چندین دوره میانجی گری و نصیحت سایرین باعث شد آتش بس یکطرفه اعلام کنم و مدتی به این جانوران امان دهم ... حاصلش چه شد ؟؟؟ این شد که راحت عبور و مرور کردند از حیاطمان ... پشت در انباری خانواده تشکیل دادند و پشت در اتاقمان زاد و ولد کردند و حالا نسل سومشان روی جنازه صندلی من چرت عصرانه می زند ...

فعلاً حرف دیگری ندارم برای گفتن ... اعصابم خراب است ...

Saturday, March 07, 2009

تکریم ارباب رجوع با کُشتی !!!

امروز قسمت شد تا بطور اساسی در خدمت بانک باشم . بنده از صبحِ کله سحر توی بانک بودم تا اذان ظهر ( بلکه هم بیشتر !!!) و در این مدت مثل توپ فوتبال ( و چه بسا راگبی که با یک بار زمین خوردن چندین معلق جانانه هم در آسمان می زند )  از این بانک به آن بانک و از آن یکی به این یکی در کش و قوس ... خلاصه یک تور کامل بین بانکی داشتم که جای شما خالی....

یکی از این بانکها ( که برای حفظ آبرویشان اسم بانک را نمی برم ) اعصاب آدم را حسابی خط خطی می کند (  دلم راضی نمی شه بذارید یک راهنمایی کنم : همون بانکی که جلوی هر باجه صندلی می ذاره واسه مشتری و پیچ و مهره مغز مشتری رو اساسی باز می کنه ... ) این بانک فضای آرامش بخشی دارد که یکی از دلایل خرد شدن اعصاب آدم همین فضای بیش از حد آرام آن است ، با خودتان می گویید : " هی پسر یه جای کار ایراد داره !!! " . رفتار کارمندان بانک خصوصاً آنهایی که پشت باجه ها هستند خیلی خیلی احترام آمیز است ، پشت باجه که نشستی ، مفهوم تکریم ارباب رجوع را با تمام سلول هایت احساس می کنی؛ بلاتشبیه انگار نشسته ای و با دوست دختر نداشته ات در یکی از کافه های با کلاس بالاشهری حرف می زنی ، یعنی شما از اول این حس را نداری ، کارمند بانک کاری می کند که این حس به شما دست بدهد !!! خلاصه آنقدر جالب با شما رفتار می کنند که دلتان نمی خواهد  از بانک بیرون بیایید، فقط دوست دارید پول بریزید توی حساب ، هی پول هی  پول هی پول ... خلاصه با بی میلی و با سلام و صلوات متصدی باجه  که شما را به بیرون راهنمایی می کند،  بیرون می آیید و تازه می فهمید که همه پولتان را با کمال میل داده اید به متصدی خوش رو و زیباروی باجه و چیز  قابل عرضی توی جیب مبارکتان باقی نمانده !!!

دستگاه نوبت دهی این بانک هم که دیگر محشر است : زیر شماره نوبت ، ساعت و تاریخ دارد و زمان تقریبی انتظار را هم نوشته ، جالب اینکه زمانَ یک ساعت بعد را زده و جالب تر اینکه زمان انتظار را زده صفر دقیقه ... بد نیست بدانید که بنده حدود چهل دقیقه در انتظار بودم ( معنی صفر را هم فهمیدیم ) ... در این مدت چاره ای نبود جز دیدن تلویزیون بانک که مسابقه کشتی نشان می داد ...

یک بانک دیگر  ( که برای حفظ آبرویشان اسم بانک را نمی برم و هیچ راهنمایی هم نمی کنم) هم بقول امروزی ها روی نِروِ آدمیزاد است اساسی ... از یقه باز  متصدی باجه که بگذریم لحن صحبتش می کُشد آدم را : "بده ببینم اونو "  خلاصه دادیم اونو و کارمان راه افتاد و آمدیم بیرون ... در حال فرار بودم که دیدم تلویزیون بانک دارد مسابقه کشتی نشان می دهد ... توضیح اینکه درب این بانک چشم الکترونیک ندارد و ممکن است شما هم به هوای اینکه چشم الکترونیک دارد در حین فرار با مغز بروید توی شیشه و اسباب خنده عده ای شوید ( من با این بانک خصوصاً مشکل جدی دارم ... بعداً عرض می کنم !!! )

بانک بعدی ، اِی ی ی ... بدک نیست ، چیزی است بین این و آن ، برای مشتری صندلی نمی گذارند و کاپوچینو نمی دهند ، ولی یقه شان هم باز نیست و مجبور نیستید در حال فرار بروید توی شیشه!!! قابل تحمل اند ...  ولی هزار ماشاءالله حسابی شلوغ است دستگاه نوبت بده اش خراب است و باید با زور بازو رفت و نوبت گرفت ... می چپانیم خودمان را توی نوبت و می نشینیم تا نوبتمان بشود ... چاره ای نیست جز اینکه یا ملت را نگاه کنیم ( که تقریباً دو دسته اند : یا چکشان برگشت خورده یا آمده اند چک یک بنده خدایی را برگشت بزنند !!! ) یا تلویزیون ببینیم و همانطور که حتماً حدس زده اید تلویزیون بانک، مسابقه کشتی نشان می دهد ...

نتیجه اخلاقی اینکه بانکدارهای عزیز هیچی سرشان نشود این یک قلم را می دانند که ملت ،کشتی خیلی دوست دارند و در نتیجه پخش زنده کشتی برای مشتری را بر هر چیزی مقدم می دانند ... نتیجه از این اخلاقی تر ؟؟؟


Sunday, March 01, 2009

عروسی بگیرید بچه ها !!! وقتشه !!!

ملت به روز اول ربیع الاول هم رحم نکردند و درست مثل این قحطی زده ها ، همین که  صفر تمام شد بزن و برقص را شروع کردند و بساط عروسی و پایکوبی را براه انداختند ، آنهم چه براه انداختنی ...


بنده ظهر همین جمعه که از منزل زدم بیرون یک آقای داماد خوشتیپ دیدم که ماشین گلکاری شده اش را پارک کرد کنار گلفروشی ( یا شاید هم عکاسی کنارش ... درست حواسم نبود !!! ) و از شما چه پنهان کیفش حسابی کوک بود ...  موقع بر گشتن به منزل هم حین عبور از خیابان ، قطار ماشینهایی را دیدم که به رسم ایرانی های عزیز داشتند ماشین گلکاری نشده ای را که عروس و دامادی با نیش های تا بناگوش باز در آن نشسته بودند همراهی می کردند ... خودمانیم این ملت چقدر خوره بازی در می آورند ...

Sunday, February 08, 2009

تسبیح چینی                                                                                    

موضوع این پست عکسی است که مشاهده می کنید ...البته قبل از پرداختن به موض
وع اصلی کمی مقدمه هم لازم است ...

من از کار این چینی های چشم بادامی سر در نمی آورم... همه چیزشان عجیب است... آن از زبانشان که در نوع خود ( از نظر من ) عجیب ترین زبان دنیاست ... آن از موسیقی شان که راستش را بخواهید اصلاً درکش نمی کنم ؛ منظورم موسیقی سنتی آنهاست که متشکل  است از سر و صداهایی که هیچ ربطی بهم ندارند ... باز صد رحمت به موسیقی سنتی خودمان که لااقل سر و ته آن معلوم است ... خوراکشان هم که دیگر مشخص است ؛ تا جایی که من می دانم تقریباً به هیچ جنبنده ای رحم     نمی کند و از دَم همه را می خورند ( از بندپایان گرفته تا خزنده و چرنده و دونده ) ... البته فیلم هایشان خصوصاً فیلمهای تاریخی شان ، خصوصاً آنهایی را که برای دیده شدن در دنیا می سازند  دوست دارم ( ترکیب زیبای رنگ و عشق و نفرت در مدیوم سینما ... همیشه عاشق ترکیب حماسه های شرقی با تکنولوژی غربی بودم ... محشر است )

 ولی موضوع جالب توجه برای من چیزی است که چینی ها در آن تخصص ویژه ای دارند : کپی کاری ... این چینی ها خدایگان کپی کردن هستند ... چیزی در کائنات باقی نمانده که این عزیزان کپی نکرده باشند و چه کپی هایی ... گوشی تلفن همراه ... ابزارهای صنعتی ، لوازم لوکس  خانگی ، دریایی ، زمینی ، آسمانی همه را کپی می کنند... در رشته خودم عرض کنم ... مثلاً کنتاکتور کمپانی زیمنس را چنان کپی می کنند که هیچ رقمه نمی توانید نوع چینی و نوع زیمنسی را از هم تمیز دهید الا یک راه ( بو کردن !!! ) ... این یعنی شاهکار ... البته ما از چینی ها دل خوشی نداریم و همیشه از اجناس تقلبی آنها گله داریم که مثل اصل کار نمی کنند !!! حتماً می دانید کپی هایی که این چینی ها می زنند چندین رتبه دارند ؛ کپی های با کیفیت ( که گران هستند و به کشورهایی مثل کشور ما که ملت پول بده نیستند نمی آیند ) و کپی هایی با رده های ششم به بعد ( که ارزان هستند و در ایران طرفداران فراوان ) ....

سرتان را بدرد نیاورم چند وقت پیش تسبیحی دیدم که ظاهراً سوغات کربلاست ( فوراً از آن عکس گرفتم که مشاهده می کنید ) ...  ببینید کار بجایی رسیده که چینی های عزیز تسبیح ( که ابزار کار مسلمانان است ) هم کپی می کنند و رویش می زنند Made In China ...

Thursday, January 29, 2009

از اون بالا کفتر می آیه !!!

پوستر جشنواره فیلم فجر امسال از آن شاهکارهایی است که دیگر ته شاهکار است. اولین بار که این مرغان را دیدم در یکی از روزنامه ها بود ( فکر کنم همشهری ) و اصولاً به ذهنم خطور نکرد این مال جشنواره است . خوشم هم آمد و گفتم " این رو از یه جایی گیر میارم می زنم روی دیوار اتاقم ... خیلی باحاله !!! " البته بعد از اینکه مطلبش را خواندم دیدم این پوستر اصلی جشنواره است ...

قبل از هر چیز توجه شما را به این گفته شیرین تر از شکر جناب شاه حسینی دبیر جشنواره فیلم فجر جلب می کنم : " قطعاً یکی از سرگرمی های شرکت کنندگان در جشنواره ( فیلم فجر امسال ) شمردن این مرغ هاست که ببینند سی مرغ هست یا نه !!! "  خدایا خودت رحم کن !!! چند نفر دیگر شبیه به این جناب شاه حسینی در اطرافمان داریم ؟؟؟

عرض کنم به خدمت شما من همه چیزی در این پوستر اصلی جشنواره فیلم فجر می بینم جز نشانه ای ( هر چند اپسلون وار )از فیلم و خلاصه چیزی که بشود یک جوری به هنر هفتم الصاقش کرد !!! ظاهراً قرار بوده در این اثر هنری " حس پیروزی انقلاب و بحث تعاون " تزریق شود که البته شده و نگاه ویژه ای هم به " سی سالگی انقلاب و سی مرغ و سینما " شده است . البته جناب بیدقی (طراح پوستر ) زحمت کشیده اند ( هر چند شما هم با بنده موافقید که ایده کار قدیمی شده !!!) ولی من یکنفر ارتباط این مرغان پران را با جشنواره فیلم فجر نمی فهمم  خلاصه جمع پرندگان جمع است و جای مرغ و خروس و اردک و غاز و قو و لک لک و شترمرغ و حتی کبوتر هم خالی است. اینکه گناهشان چه بوده که در این " طرح تعاون " شرکت داده نشده اند را نمی دانم . شاید شترمرغ و خروس و مرغ و برخی دیگر چون ناتوان از پروازند در این جمع نیستند. ولی اینکه مفهوم تعاون و تعالی را نقض می کند .مگر قرار نیست همه با هم برسیم به آن شمسه ای که هدهد نگاه می کند ؟؟؟ یعنی در این پیکره جایی برای همه نبود ؟؟؟

یک توضیح  : مرغ و خروس و اردک و غاز و قو و لک لک و شترمرغ و حتی کبوتر ما به ازاهایی در دنیای حقیقی دارند ... مثلاً جناب اصغر فرهادی و فیلمش ( درباره الی ) به جشنواره راه داده نشده ( تا جاییکه من می دانم ) چرا ؟؟؟ چون گلشیفته فراهانی در فیلمی آمریکایی بازی کرده ... اینهم از مرغ و خروس جشنواره ما ...

اگر مایلید :

سایت جشنواره فیلم فجر

پوسترهای دیگر جشنواره

نظرات ملت را بخوانید ... خیلی جالب است 

خبر مهرنیوز





Tuesday, January 27, 2009

موبایل نوشت و ورود مالتی مدیا به پرانتز

از امروز یک بخش جدید به پرانتز اضافه می شود تحت عنوان " موبایل نوشت " . یکسری محتواهایی را که می شود با این دوست همیشه همراه ( یعنی موبایل ) تهیه کرد در  موبایل نوشت استفاده خواهد شد مثل تصویر ، صدا و ویدئو ( و شاید چیزهای دیگر ) . موبایل ( یا همان تلفن همراه یا بطور صمیمانه تری گوشی ) که دیگر تقریباً همگانی شده ابزار خوبی است برای چنین کاری . چون بجای اینکه شما چندین و چند وسیله ( مثل ضبط صوت ، دوربین عکاسی ، دوربین فیلمبرداری و ... ) را با خود همراه کنید ، با داشتن یک  گوشی همراه ، می توانید علاوه بر تلفن همه موارد ذکر شده باضافه چند مورد دیگر را بهمراه داشته باشید و این یعنی معجزه تکنولوژی . البته مطالب با احترام کامل به حقوق شهروندی ملت تهیه خواهند شد و نهایت تلاش را می کنم که هیچ گونه تصویر یا صدا ( یا هر چیز دیگری ) که  باعث  درب و داغان شدن حریم خصوصی دیگران شود در اینجا استفاده نگردد .

 ایجاد بخش موبایل نوشت در پرانتز هم  چندین دلیل دارد که مهمترین آنها ایجاد محتوایی است که متعلق به خودم باشد و بجای استفاده از محتواهای این سایت یا آن شخص کمی هم خودم در جریان محتواسازی در این دنیای مجازی سهم داشته باشم و همیشه استفاده کننده نباشم. از طرفی با این روش مطالب مستند تر و احتمالاً برای خواننده جذاب تر خواهند شد.

دیروز فرصتی دست داد و من در شهر محل تولدم  چرخی زدم و با موبایل چندتایی عکس گرفتم و برای اینکه  موبایل نوشت پرانتز بطور رسمی افتتاح شود این تصاویر کاملاً جدید را می ریزم در این بخش ... تا بعد چه شود ...

   شیطان کوه از روی پل استخر ( همین تصویری که مشاهده می کنید )

   استخر و غولهایی که سر بر می آورند( یکی سبک چینی دارد ... البته در عکس واضح نیست )

 قوری معلق در آسمان ( نماد شهر چای )   

Monday, January 26, 2009

راهم داد !!!

لازم است خدمت شما عرض کنم که دوباره Blogger ، بنده را به داشبوردش راه داد و این دقیقاً بدین معنی است که دیگر نیازی نیست از روش خوشگلی که در پست قبل عرض شد استفاده کنم ... تنها می ماند آن پسوردی که به Scribe Fire لو دادم که آنرا هم در اسرع وقت تعویض می کنم .

در هر صورت مدتی است که چند موضوع در مغزم به حالت Stand By مانده بودند و اکنون با خیال راحت می توانم بریزمشان درون پرانتز . فعلاً اما علی الحساب تصویر جدید وبلاگ دنیای ما را داشته باشید ( موج و آدمهای روبرویش ) تا بیایم کم کم هم مطلب بریزم توی پرانتز و هم دستی به سر و رویش بکشم ...



Thursday, January 22, 2009

یک راه حل خوشگل (اگر با Blogger مشکل دارید بخوانید )

یکی از آن مشکلات اساسی که یک بلاگر ممکن است با آن مواجه شود این است که نتواند وبلاگش را بروز کند ... مشکل زمانی حادتر می شود که درست در همین زمان هم انواع و اقسام سوژه ها در اطرافش رخ دهد ( کنار خودش ، کنار اتاقش ، کنار خانه اش ، کنار شهرش ، کنار کشورش ، منطقه اش ، قاره اش ، سیاره اش ، کهکشانش ، دنیایش و ... ) ... خلاصه در این مدتی که بنده از آخرین پستم گذشت دیگر قادر نبودم چیزی بریزیم توی وبلاگ پرانتز تا امروز ( یا بطور دقیق تر  دیروز )که با هر ضرب و زوری راهی پیدا کردم ...

نمی دانم مشکل از کجاست ... هر از چند گاهی  سرویس Blogger گوگل عزیز دچار چنین مشکلاتی می شود  ( یک نمونه ). کار بجایی رسیده که گوگل ( و بلاگرش ) با روشهای مختلف از کاربران می خواهد که این مشکلات و خطا ها را گزارش دهند تا متخصصین راهی بیابند برای آنها. یکی از این مشکلات که بنده را حقیقتاً عاصی کرده مشکل در اتصال به وب سایت Blogger است . دیشب فرصتی دست داد و من گروهها و فروم ها و هر آنچه که در گوگل و بلاگرش وجود دارد شخم زدم تا ببینم مشکل از کجا آب می خورد... راهکار خود گوگل ( و بلاگرش ) بیشتر روی این موضوع می چرخد که یا اتصال اینترنت شما ( یعنی من !!! ) مشکل دارد یا اینکه تنظیمات مرورگری که استفاده می شود .پیشنهاد گوگل ( و بلاگرش ) این است که کوکی ها و کاشه ها را پاک کنید و تنظیمات امنیتی مرورگر را هم درست تنظیم کنید تا مشکل حل شود  . خصوصاً اسکریپتها را فعال کنید. این موارد را بنده اجرا کردم و مشکل حل نشد. دفعه قبل که چنین اتفاقی افتاده بود ( چند ماه پیش ) من ویندوز را دوباره نصب کردم و مشکل حل شد . ( حالا نمی دانم مشکل برای چه حل شد و اصولاً ربطی داشت به اینکار یا نه ) .

خلاصه با شخم زدنهای دیشب  من رسیدم به اینجا  که دقیقاً مشکل بنده است.( بخش دوم توضیحات ) البته این هم فقط ذکر مصیبت بود و بدون اینکه راه دست و درمانی نشان دهد من را پاس داد به status page ( صفحه جالبی است و ارزشش را دارد که بوک مارک شود ) .نکته جالب اینکه ایرانیهای فراوانی مشکل مشابه من  دارند و اگر به گروههای  گوگل سر بزنید  خواهید دید انبوه سوالات هم از طرف آنها مطرح شده ( چند نمونه در پایان این مطلب قرار داده ام ) . بعضی هم موضوع را جدی گرفته اند و دیگر زده اند به سیم آخر !!!.

جستجوی نا امیدانه بنده از روی گوگل چرخید به سرتاسر وب ، خصوصاً وب سایتهای ایرانی و در نهایت یک راه حل خوشگل پیدا شد . البته در خوشگل بودن این راه حل شکی نیست ولی در امن بودن آن هنوز مطمئن نیستم. در هر صورت هرچه بادا باد.

راه حل خوشگل : اینجا من مطلبی پیدا کردم در مورد Scribe Fire ( که یک addon برای فابرفاکس است ) که می توانست مشکل بنده را ( دست کم بطور موقت ) حل کند  . از شما چه پنهان بنده از همان ابتدای ارائه مرورگر فایرفاکس یکی از عشاق سینه چاک آن بودم خصوصاً در آن زمان ویژگی Tab Browsing به تنهایی دلیل خوبی بود برای اینکه چشم بسته آنرا انتخاب کنم.  القصه  Scribe Fire بعد از دانلود روی فایرفاکس می نشیند و بعد از یک تنظیم کوچولو شما می توانید بدون ورود به سایت Blogger وبلاگ خود را بروز کنید.  ( کلاً  کمتر از یک دقیقه برای خود من طول کشید و مطلب قبلی هم بطور امتحانی با همین روش پست شد )

وقتی مرورگر را باز می کنید  با زدن F8 ( یا آیکون کوچک گوشه سمت راست پایین ) صفحه دو قسمت می شود و شما آماده هستید تا کار را شروع کنید . (  این تصویر نحوه کار را در مورد همین مطلبی که الان دارید می خوانید در فایرفاکس و با استفاده از Scribe Fire نشان می دهد ).

البته همانطور که حتماً حدس زده اید این ابزار جان  می دهد برای آن دسته از بلاگرهایی که عاشق  کپی پیست کردن مطالب ملت در وبلاگ خودشان هستند ...

در هر صورت فعلاً من با این روش به وبلاگ نویسی ادامه می دهم.هر چند همانطور که گفتم به addon ها شدیداً مشکوکم و احساس نا امنی می کنم ( پسورد وبلاگ را دادم به این Scribe Fire خدا به خیر بگذراند !!! )


چند مورد از سوالات ایرانی ها :1 و 2 و 3 و 4 و 5 و6 و 7

Wednesday, January 21, 2009

این یک تست است

Sunday, January 11, 2009

دریافت پورسانت از فینچر !!!

از دست این گیرپاچهای بلاگ اسپاتی گوگل خسته شده ام ... تا همین امروز آرزو بدلم مانده بود که تایپ کنم در ورد و کپی پیست کنم در پرانتز ... الان با کمال نا امیدی امتحانکی کردم و بقول فرنگی ها WOW کار کرد ... بعد از چندین روز، این وبلاگ بی وفا مرا به داشبوردش راه داد ... بطور درست و درمانی می خواهم بیفتم دنبال یافتن دلیل این گیر پاچهای گاه و بیگاه ... اگر نتیجه ای حاصل شد حتماً اینجا عرض می کنم تا دیگرانی که مشکلی مثل من دارند هم مشکلشان حل شود ... ولی فعلاً به پست جدید می رسیم ...


پست قبلی کامنتهای خوبی داشت ... کیفور شدم ... چهارتا کامنت در تاریخ پرانتز اگر بی سابقه نباشد مسلماً کم سابقه است ... جناب کیا که گل گفتند .. آن کامنت گذار مجهول الهویه هم دلم را شاد کردند و امیدوارم جای بنده را حین دیدن فیلم خالی کرده باشند ( دیدن فیلم در یک سالن سینمای واقعی ... آرزویی که دیگر برایم دست نیافتنی بنظر می رسد !!! ) ... موضوع مهم تر اینکه از کامنت ایشان اینطور بر می آید که من باید حقم را از فینچر بگیرم ... دست کم پول دو بلیط را باید با من حساب کند ( نا سلامتی دو نفر را به سینما فرستادم ... حالا نفهمیدم ایشان و همسرشان از قبل می خواستند بروند فیلم را ببینند یا بعد از خواندن این وبلاگ تصمیم گرفتند ؟؟؟ !!! ) البته ایشان تذکر دادند که بنده داستان ماجرا را اشتباه نوشته ام توضیح اینکه بنده اصولاً پیش از دیدن فیلم سعی می کنم داستانش را نخوانم ( یا بطور کلی از داستان فیلم مطلع نباشم ) ، تمام آنچه که من درباره فیلم نوشتم اطلاعاتی بودند که اتفاقی و یا بزور وارد گوشها و چشمانم شدند ...

فقط موردی که در پست قبلی ننوشتم و مایلم آنرا هم اضافه کنم این که فیلم فینچر یک نکته هیجان انگیز اساسی دارد ، براد پیت که پیر است عاشق یک خانم می شود ، زیبایی داستان اینجاست که با گذشت زمان براد پیت جوان می شود و آن خانم پیر ... واقعاً دلم می خواهد بدانم فینچر چنین موقعیتی را چطور در فیلمش از کار در آورده ...